به پای آسیب‌دیده‌ی من دست نزد

مسابقات قهرمانی 74 کیلو باشگاه‌هابود. ابراهیم همه‌ی حریفان را یکی پس از دیگری شکست داد.به نیمه‌نهایی رسید. آن سال ابراهیم خیلی خوب تمرین کرده بود. اکثر حریف‌ها را با اقتدار شکست داد. اگر این مسابقه را می‌زد، حتماً در فینال قهرمان می‌شد. امّا در نیمه‌نهایی خیلی بد کشتی گرفت. بالاخره با یک امتیاز بازی را […]

روی تشک می‌رفتم!

غضروف‌های شکسته‌ی گوش‌ها، عضلات پُر و قوی گردن، زیر بغل‌های پُر و برآمده و همچنین ران‌های عضلانی. ضمن این‌که از حیث قد و قواره، خیلی ریزه میزه بود. خُب، خودم روزگاری کشتی می‌گرفتم و می‌دانستم این ورزش، به قول معروف، قَدِ آدم را می‌سوزاند و سایر مشخصّه‌هایی را هم که یاد کردم، نشان می‌دادند که […]

ورزش ترک نمی‌شد!

چه همان موقع که در جبهه با هم بودیم و چه بعدها در ستاد، ورزشش ترک نمی‌شد. یادم هست در کردستان بودیم. بالای کوه‌های مشرف به شهر حلبچه. اواخر جنگ و عملیّات والفجر ده. می بینید چه خوب یادم هست. آن موقع دیگر فرمانده‌ی نیروی زمینی هم نبود. ولی آمده بود و به سامان دادن […]

جوان سینه‌ستبر

آمده بود شهر. هوای گودِ زورخانه را کرد. شد میاندار. با ضرب آهنگ پا و دست او همه میل گرفتند. یکی از آن جماعت که وصف علی را شنیده بود، امّا تا آن روز ندیده بودش، پا پیش گذاشت: ـ می خواهم بیایم جبهه. ـ قدمت روی چشم، چه کار بلدی؟ سرش را پایین انداخت. […]

تشکیل زورخانه در پادگان

فرمانده‌ی گردان اطلاعات و عملیّات ما فردی بود به نام شهید علی چیت‌ساز. بچّه‌‌ی همدان و پهلوان گود زورخانه و باستانی‌کار بود. سیمای زیبایی داشت. گردانش هم بچّه‌های زودرخانه بودند. در میان آن‌ها اخلاق و منش پهلوانی رایج بود. زیر دستان شهید چیت‌ساز فقط به او به عنوان «فرمانده» نگاه نمی‌کردند، بلکه به عنوان «مرشد» […]

ورزش باستانی با زندانیان!

آمدیم مرخصی. گفت:‌ «برویم زندان شهر.» زندانی‌ها آوازه‌اش را شنیده بودند. دعوتش کردند به ورزش باستانی. علی آقا هم رفت وسط گود و شد میاندار. تن همه که توی عرق نشست، وسط گود ایستاد و یک صحبت گرم با زندانی‌ها کرد. ته حرفش این بود که اگر ایّام حبس‌تان تمام شد و جنگ بود، بیایید […]

بدون تکبر

غروب با بچّه‌های جدید، فوتبالی زدیم و صفایی کردیم. شب پس از شام، برادر کزازی را دعوت کرده بودند. این فرد به حدی ساده و بی‌ریاست که حد ندارد. می‌گویند ایشان کونگ‌فو کار هستند. کلّ کونگ‌فو، هیجده خط دارد. ایشان بیست و پنج خط اختراع کرده‌اند. طبع شعر هم دارد. می‌گفت از سال 58 تا […]

بین دو نیمه

بین دو نیمه، نشسته بودند دور هم. ـ «پاشید بریم جبهه، ماندید این‌جا چی کار؟ توپ بازی؟!» هر دفعه می‌آمد مرخصی، دو ـ سه روز بیشتر نمی‌ماند؛ ان هم یا می‌رفت نفت و کوپن خانواده‌ی شهدا را می‌گرفت یا دوستانش را بسیج می‌کرد، می‌برد جبهه. منبع: کتاب رسم خوبان 7. ورزش صفحه‌ی 56/ روی برگه‌های […]

رزمی کار

پایش یک‌جا بند نمی‌شد. از این روستا به آن روستا تیم آموزشی را می‌برد و به اهالی اموزش نظامی می‌داد. اسلحه‌شناسی می‌گفت. تاکتیک درس می‌داد. همه کاره بود، امّا بیشتر با روستایی‌ها کار رزمی می‌کرد و کونگ‌فو، ناچیگو و پرتاب کارد و از این جور چیزها. توی روستای «حسن قشلاق» کار و بار علی آقا […]

پا طلایی

فوتبال که بازی می‌کردیم، رضا خط حمله‌مان بود. به او می گفتیم «پا طلایی.» تا تنگ غروب بازی می‌کردیم. اصلاً هم سیر نمی‌شدیم. اذان مغرب که می‌شد، توپ را شوت می‌کرد طرف ما و خداحافظ! رضا می‌رفت مسجد. ما هم یکی یکی وِل می‌کردیم می‌رفتیم دنبالش. از سر شب رضا خودش نشست پشت فرمان. صبح […]

لباس فوتبال

مغازه‌ی کوچکی داشتم که بازیکنان تیم فوتبال هر روز آن‌جا جمع می‌شدند. ناصر کاظمی همیشه در میان جمع حضور داشت و باهم بودیم. تا این‌که به عضویت سپاه درآمد و منتقل شد به پاوه. یک روز آمد و گفت: «در شهر پاوه تیم فوتبال درست کردم. حالا هم آمده‌ام که پیراهن بچّه‌گانه برای من بدوزی.» […]

چه کسی مقاوم است؟

شهید سیّد علی اکبر ابوترابی: «در زندان وزارت دفاع، یکی از افسران چترباز عراقی هم، زندانی بود. آن افسر ورزیده درباره‌ی وضعیت خوب نیروهای عراقی و پایین بودن توان رزمی نیروهای ایرانی صحبت می‌کرد. او می‌گفت: اگر نیروهای ایرانی با این انگیزه‌ای که دارند، آموزش و آمادگی رزمی نیز داشتند، یک ارتش قوی تشکیل می‌دادند. […]

کادر کوهستان

ماه مبارک رمضان بود. قرار شد از چند نفر از  بچّه‌هایی که توانایی جسمی خوبی دارند، آزمایش قدرت بدنی گرفته شود تا از هر گروهان و گردانی، چند نفر را برای کادر کوهستان انتخاب کنند. با توجّه به این کار در ماه رمضان بودیم، تعدادی از بچّه‌ها از جمله خودم، آزمایش‌های گوناگونی از جمله دو، […]

آخرین بازی

یک روز آمد تهران. پرسید: «امروز بازی نگذاشتی؟» گفتم: «چرا! فردا ظهر بازی است،‌ساعت دو بازی داریم.» گفت: «خیلی خوب، فردا نمی‌روم. احتمالاً شنبه یا یکشنبه می‌روم.» فردا که رفتیم توی زمین، پست بازی ناصر کاظمی با پسر من یکی بود. گفت: «امروز آمدم که نگذارم فرهاد برود توی زمین. می‌خواهم خودم بازی کنم.» بعد […]