با یک دست از دکل دیده‌بانی بالا می‌رفت!

«شهید حاج حسین خرازی» پیش از هر عملیّات، ساعت‌ها در بالای دکل به دیده‌بانی می‌پرداخت. وقتی در عملیّات خیبر مجروح گردید و دست راست خود را همانند مولایش ابوالفضل (علیه السلام) از دست داد. برای مداوا مدّتی در بیمارستان بستری بود. با بهبود نسبی، مجدداً به لشکر بازگشت و همچون کوهی استوار به فرماندهی خود […]

با کارهای مختلف به بچّه‌ها روحیه می‌داد

در مرحله‌ی اوّل عملیّات بیت المقدس از کارون که عبور کردیم، باید به جاده‌ی آسفالت اهواز – خرمشهر می‌رسیدیم. راه طولانی بود. حدود 30 کیلومتر ! همه خسته شده بودند. به خصوص فرمانده‌ی گردان‌ها. چون آن‌ها بین اوّل و انتهای ستون رفت و آمد داشتند، تندتر از بقیّه حرکت می‌کردند. امّا منصور هر از گاهی […]

اینطور نگو

خمپاره‌ها می‌خوردند روی سنگ‌ها و سنگ‌ها هم می‌شدند ترکش. شانه به شانه‌ی علی آقا بودم. همین به من آرامش داد که یک خمپاره نشست روی یک سنگ بزرگ و ترکش مثل تیغ، شاهرگ یک بسیجی را زد. خون مثل آب، شرشر می‌کرد و صدائی قلبم را می‌سوزاند! خودم را گم کردم و گفتم: «علی آقا! […]

تا آخرین لحظه

در آن بحبوحه‌ی خون و آتش و هراس، همسنگری داشتیم که یک پارچه نشاط و طراوت بود. حتی در سخت‌ترین لحظات هم، دست از بذله‌گویی‌هایش برنمی‌داشت. یادم هست که از شدّت آتش دشمن نمی‌توانستیم سرمان را بالا بیاوریم. همان‌طور که دراز کشیده بودیم، او گفت: «نامردها مثل این که با ما دعوا دارند. فکر نمی‌کنند […]

روح‌های بزرگ

حرکت جدیدی که امروز در مصاحبه انجام دادم، مخفیانه ضبط کردن صدای بچّه‌های قدیمی و ناشناس گردان بود. آنان که از جنگ‌های اوّل انقلاب، جنگ کردستان و آن روزهای سخت و سرد خاطره دارند، کسانی که در قدم قدم آن محیط سخت و مصیبت‌ساز، تجاربی به دست آورده‌اند، کسانی که در عملیّات‌ها هیچ ترس و […]

برو دنبال کارت!

حاجی برای روحیه‌ی نیروهایش خیلی اهمیت قائل بود. به هیچ کس به هیچ عنوان اجازه نمی‌داد که روحیه‌‌ی بچّه‌ها را تضعیف کند. همیشه به بعضی از مدّاح‌ها می‌گفت در روضه‌ها و صحبت‌هایشان چیزی نگویند که باعث تضعیف روحیه بشود. یک وقتی مداحی آمده بود تیپ امام جواد (علیه السلام). شب در بین مداحی شروع کرد […]

دست من چه مشکلی دارد؟

صبح آن روز وقتی مشغول سرکشی به چاردها بود، عراقی‌ها که شب قبل جلو آمده بودند شروع می‌کنند به تیراندازی. علی هم خودش را می‌اندازد زمین. در همین لحظه نارنجکی به سویش پرتاب می‌شود که به سرش برخورد می‌کند و برای لحظه‌ای گیج می‌شود و وقتی می‌خواهد نارنجک را به سوی خودشان پرتاب کند در […]

تبسّم زیبا

همیشه یک تبسّم زیبا داشت. وارد خانه که می‌شد قبل از حرف زدن، لبخند می‌زد. هیچ وقت سختی‌های جبهه را به منزل نمی‌آورد. عصبانی نمی‌شد. صبور بود. اعتقادش این بود که این زندگی موقت است و نباید سر مسائل کوچک خود را درگیر کنیم. رسم خوبان 10- روحیه، ص 41./ و خدا بود و دیگر […]

 به همه لبخند بزنین

بی‌لبخند نمی‌دیدیش. به دیگران هم می‌گفت: «از صبح که بیدار می‌شوید، به همه لبخند بزنید. دلشان را شاد می‌کنید. برایتان حسنه می‌نوییسند.» رسم خوبان 10- روحیه ص 40./ و خدا بود و دیگر هیچ نبود، ص 104.

زدودن غم‌ها

همیشه به بچّه‌ها روحیه می‌داد و سعی می‌کرد نگذارد غمی بر دل‌ها بنشیند. آخر، غربت و جنگ و مسایل پیرامون آن، به اندازه‌ی کافی، غمبار و تأثر برانگیز بود. لذا حاجی سعی می‌کرد با لطایف الحیل، بچّه‌ها را شاد و با طراوت نگه دارد. از این رو تا احساس می‌کرد بچّه‌ها گرفته‌اند، فوراً لطیفه‌ای می‌گفت. […]

با سر مسیر را نشان می‌داد!

در بحبوحه‌ی عملیّات خیبر، آن‌گاه که بارانی از گلوه و ترکش از هر سو می‌‌بارید، مردی را دیدم که با دستانی ترکش خورده، به هدایت نیروهایش مشغول بود؛ او که به دلیل جراحت نمی‌توانست از دستانش برای نشان دادن مسیر و جهت تغییر مکان نیروهایش استفاده کند، به وسیله‌ی چرخاندن سر به سمت مورد نظر، […]

دیده بوسی

با هم بودند؛ با غلامحسین. می‌خواستند بروند به یک گردان دیگر، می‌خواستند به آن‌جا هم سری بزنند. سر راهشان به همه سنگرها رفتند. یکی یکی‌شان، همه‌اش اصرار غلامحسین بود. غلامحسین با همه‌ی بچّه‌ها دیده بوسی کرد. هر چه گفتند: «حالا بقیه سنگرها باشد برای بعد، بابا… بچّه‌هایش که فرار نمی‌کنند، دوباره می‌بینیمشان. دیر نمی‌شود.» امّا […]

همه را روحیه می‌داد

به دلیل آشفتگی اوضاع و آتش دشمن که بی‌امان می‌بارید، به منِ روحانی اجازه ندادن وارد خط بشوم. وقتی خبر شهادت تعدادی از دوستانم را شنیدم، از فرماندهان خواستم مرا با خودشان ببرند. هوای منطقه از دود کاملاً سیاه شده بود. بچّه‌ها هر طرف پراکنده بودند. دشمن هر چه داشت از زمین و هوا می‌ریخت. […]

گونی پر کردن

شجاع و بی‌باک بود. در عین حال تلاش می‌کرد با شیرین‌کاری‌هایش خستگی را از تن بچّه‌ها در کند. انتهای جاده‌ی خندق قسمتی بود که ما به آن محراب می‌گفتیم. با عراقی‌ها حدود سی و چند متر فاصله داشت. نیروهای ما، شب گونی‌ها را پر از خاک می‌کردند و سنگر می‌ساختند. روز، عراقی‌ها آن‌قدر گلوله به […]