شهادت با همین لباس آرزومه

فضل‌الله در ماجرای پانزده خرداد، دوازده روز، خانه به خانه جا عوض می‌کرد. شب اول تو خانه‌ی اول استخاره می‌کند که «بمونم یا برم؟» استخاره برای رفتن خوب می‌آید. آن شب تنها نبود. آقای اعتمادزاده و مروارید و شجونی هم بودند. قرار می‌شود لباس شخصی بپوشند. حتی می‌روند به تعداد همه‌شان تهیه می‌کنند و می‌آورند. […]

قهر ممنوع!

بهانه زیاد می‌گرفتم. گاهی جوش می‌آوردم. این جور وقت‌ها فضل‌الله عباش را برمی‌داشت و با خنده از خانه می‌زد بیرون و می‌رفت صحن. می‌رفت که پرش به پر من نگیرد. من حرص می‌خوردم و به خودم می‌گفتم «اگه اومد، یه کلام هم باهاش حرف نمی‌زنم.» قرار قهر با خودم می‌گذاشتم، ولی تا پاش را می‌گذاشت […]