غربت فرمانده

به حاج همّت هم گفتند: «فرمانده‌ی لشکر 27 و تیپ 20 رمضان هم تویی.» دو بازویی که باید می‌فت توی جزایر مجنون می‌ماند و از آن‌جا می‌رفت به طرف نشوه‌ی عراق تا طلایه باز شود. تمام سنگینی عملیات در شکستن طلایه بود. شب اوّل خط شکسته نشد. قایق دیر رسید و اگر هم رسید گم […]

توی شهر شما هم از این خبرها هست؟

رفتیم توی چادر فرماندهی نشستیم تا ابراهیم بیاید. دو ساعت بعد دیدیم خاک‌آلود آمد تو. سلام و علیک و «شما کجا این‌جا کجا، دادا؟» گفتم: «آمده‌ام زیارتت.» گفت: «این حرف‌ها را نزن.» یک کم سر به سرش گذاشتم. گفت: «خوب کردی آمدی.» آن‌جا فهمیدم آن‌قدر خودش را کوچک نشان داده که خیلی از نیروهاش نمی‌شناسندش […]

سیّد الشّهداء علیه السلام

یک مرتبه احساس کردم تمام خیبر دارد سقوط می‌کند. و حتّی جزایر را هم نمی‌توانیم حفظ کنیم. پناه بردم به حاج همّت که «فقط کار خودت‌ست. کمکم کن.» اگر او به سمت طلایه حمله نمی‌کرد بدون شک جزایر را از دست می‌دادیم و خیبر با شکست کامل مواجه می‌شد. البته حمله‌ی حاج همّت به آزاد […]

بالای سر

رفتیم بالای سرش دیدیمش. جرأت نمی‌کنم والله. عکسش را داریم. می‌گفتند گلوله‌ی توپ خورده. سرش زده شده بود. دست چپ هم نداشت. می‌گفتند آن‌جایی که شهید شده هیچ کس نبوده. می‌گفتند او تنها بوده. تک بوده. سوار موتور بوده، با یکی دیگر، که گلوله‌ی توپ می‌آید می‌خورد به هر دوشان. قابل شناسایی نبوده. از دفترچه‌ی […]

کفش‌هایش

به انبار هم رفتیم. رفت به مسؤولش گفت: «پنجاه جفت کفش می‌خواهم برای بسیجی‌ها، ببری بدهی به همه‌شان.» جاشان را هم گفت. حالا چی؟ کفش خودش به لعنت خدا هم نمی‌ارزید. دو کیلو یا بیشتر به ته‌اش رمل و ماسه و این چیزها چسبیده بود. پاره هم بود. یک جفت از آن کفش‌ها را برداشتم […]

زندگی پشت ماشین

چند بار بش پیله کردیم که «بیا برویم برات آستین بالا بزنیم زن بگیریم.» گفت: «حرفی نیست. قبول.» فکر نمی‌کردیم حتّی اجازه بدهد حرفش را بزنیم. خوشحال شدیم گفتیم: «خب حالا کجا برویم؟» ساکت شد. مادرش گفت: «کی را می‌خواهی، ننه؟» گفت: «یک زنی که بتواند پشت ماشین با من زندگی کند.» گفتم: «پشت ماشین […]

مسئول آشپزخانه

سربازی هم رفت. لشکرک تهران. بعد منتقلش کردند اصفهان. آمد توپخانه. ناجی دستور داد بگذارندش مسؤول آشپرخانه، بس که تر و فرز بود. گردن گرفت ایستاد به نظافت و کار. ماه رمضان که شد به بچّه‌ها گفت: «هر کی بخواهد روزه بگیرد سحری‌اش با من.» به آشپز گفت: «ناهارت را شب‌ها بپز.» همین کار را […]

عنایت ارباب

حال مادرش خیلی بد بود. راه هم که پر از دست‌انداز بود و رمل و دور. صبح پنج‌شنبه حرکت کردیم و عصر رسیدیم کربلا. موقع پیاده شدن نتوانست. درد پیچید توی کمرش. افتاد. پرسان پرسان بردیمش پیش یک پروفسور عراقی ببیندش. معاینه‌اش کرد گفت: «بچّه صد درصد سقط شده.» یک سوزن و قرص و کپسول […]

کار فرهنگی

کار فرهنگی آن‌جا همه‌مان را مجبور کرد که هم کار خودمان را بکنیم و هم کار فرهنگی. یعنی حتّی گاهی می‌فرستادمان دبیرستان برویم درس بدهیم. ارتباط خودش خیلی قوی بود. با بیمارستان، با دبیرستان، با تمام روستاهای اطراف، با همه‌جا. همه‌جا اکیپ‌های فرهنگی می‌فرستاد. از آن طرف هم پای ثابت عملیات‌های نظامی بود. حتّی روزنامه […]

آخرین یادداشت ابراهیم برای من

او همه‌جا با من‌ست، او همه‌جا با ماست، یقین دارم. به خصوص وقتی می‌روم سراغ آخرین یادداشتی که برای من نوشت، در آن روزها که ما خانه نبودیم. نوشته بود: سلام بر همسر مؤمن و مهربان و خوبم گر چه بی‌تو ماندن در این خانه برایم بسیار سخت بود، ولیکن یک شب را تنهایی در […]

ابراهیم پیر شد

هیچ وقت بش نمی‌آمد بیست و هشت سالش باشد. همیشه به جوان‌های بیست و دو ساله می‌مانست. ولی آن شب، زیر آن نوری که ناگهان پخش شد توی صورتش، دیدم ابراهیم پیر شده‌ست. دلواپسی‌ام را زود می‌فهمید. گفت: «اگر بدانی امشب چطور آمدم.» لبخند زد گفت: «یواشکی.» خندید گفت: «اگر فلانی بفهمد من در رفته‌ام…» […]

احساس حضور

یکی از پسرها نیمه شب داشت توی تب می‌سوخت. کسی نبود. نمی‌دانستم چی کار کنم. آن شب نه بچّه خوابید نه من. دمدمای صبح، نزدیک اذان، گریه‌ام گرفت. به ابراهیم گفتم: «بی‌معرفت! دست کم دو دقیقه بیا این بچّه را نگه دار ساکتش کن!» خوابم نبرد، مطمئنم، ولی در حالتی بین خواب و بیداری دیدم […]

وعده‌ی بهشتی

به خوابم هم که آمد، با برادرش، جلو نیامد بام حرف بزند. به برادرش گفتم: «چرا ابراهیم نمی‌آید جلو؟» گفت: «از شما خجالت می‌کشد. روی جلو آمدن ندارد.» خودش می‌دانست، هنوز هم می‌داند، که طعم زندگی با او را اصلاً از جنس این دنیا نمی‌دانستم. بهشتی بود. شاید به خاطر همین بود که همیشه می‌گفت: […]

پیش خدا، کنار خانه‌اش

بارها شد که به من گفتند: «این چه فرمانده لشکری‌ست که هیچ وقت زخمی نمی‌شود؟» برای خودم هم سؤال شده بود. یک بار رک و راست بش گفتم: «من نمی‌دانم جواب این‌ها را چی باید بدهم، ابراهیم.» گفت: «چرا؟» گفتم: «چون خودم هم برام سؤال‌ست، یک سؤال بزرگ، که تو چرا هیچ وقت زخمی نمی‌شوی؟» […]