لباس فوتبال

مغازه‌ی کوچکی داشتم که بازیکنان تیم فوتبال هر روز آن‌جا جمع می‌شدند. ناصر کاظمی همیشه در میان جمع حضور داشت و باهم بودیم. تا این‌که به عضویت سپاه درآمد و منتقل شد به پاوه. یک روز آمد و گفت: «در شهر پاوه تیم فوتبال درست کردم. حالا هم آمده‌ام که پیراهن بچّه‌گانه برای من بدوزی.» […]

چه کسی مقاوم است؟

شهید سیّد علی اکبر ابوترابی: «در زندان وزارت دفاع، یکی از افسران چترباز عراقی هم، زندانی بود. آن افسر ورزیده درباره‌ی وضعیت خوب نیروهای عراقی و پایین بودن توان رزمی نیروهای ایرانی صحبت می‌کرد. او می‌گفت: اگر نیروهای ایرانی با این انگیزه‌ای که دارند، آموزش و آمادگی رزمی نیز داشتند، یک ارتش قوی تشکیل می‌دادند. […]

کادر کوهستان

ماه مبارک رمضان بود. قرار شد از چند نفر از  بچّه‌هایی که توانایی جسمی خوبی دارند، آزمایش قدرت بدنی گرفته شود تا از هر گروهان و گردانی، چند نفر را برای کادر کوهستان انتخاب کنند. با توجّه به این کار در ماه رمضان بودیم، تعدادی از بچّه‌ها از جمله خودم، آزمایش‌های گوناگونی از جمله دو، […]

آخرین بازی

یک روز آمد تهران. پرسید: «امروز بازی نگذاشتی؟» گفتم: «چرا! فردا ظهر بازی است،‌ساعت دو بازی داریم.» گفت: «خیلی خوب، فردا نمی‌روم. احتمالاً شنبه یا یکشنبه می‌روم.» فردا که رفتیم توی زمین، پست بازی ناصر کاظمی با پسر من یکی بود. گفت: «امروز آمدم که نگذارم فرهاد برود توی زمین. می‌خواهم خودم بازی کنم.» بعد […]

با کلاش،‌ میل گرفتند!

فاو که فتح شد، ادامه‌ی عملیات بود و مرحله‌ی دوم کار توی جاده‌ی فاو ـ بصره و فاو ـ امّ‌القصر. علی از فرمانده‌ی لشکر ابلاغ داشت که روی خط امّ‌القصر کار کند. گروه جلوتر از ما ـ از بچّه‌های تدارکات ـ یک مقر دمِ جادّه‌ی ام‌القصر، حوالی رأس البیشه برای بچّه‌های واحد آماده کرده بودند. […]

ورزش و نماز جماعت

در ایّام نوجوانی به همراه عدّه‌ای از دوستان، تیم فوتبالی تشکیل داده بود که خودش بهترین بازیکن و کاپیتان بود و در زمین چمنی در اطراف روستا، بازی می‌کردند. او در بازی‌هایی که با اذان همراه می‌شد، اعضای تیم را به نماز جماعت دعوت می‌کرد و با شور و شوق وصف‌ناپذیری نماز را بر پا […]

هدف مقدّس دینی

از چند روز پیش دوباره به پیشنهاد حبیب، ورزش صبحگاهی را آغاز کردیم. ما شش نفر بودیم که در این ورزش شرکت می‌کردیم. یادآوری می‌کنم که ما پارسال با همین تعداد، ورزش صبحگاهی را انجام می‌دادیم و این کار را پاییز 1358 شروع کرده بودیم و تا بهار 1358 ادامه دادیم. آن وقت‌ها باشگاه هم […]

ورزش صبحگاهی

یکی از برنامه‌های او، ورزش صبحگاهی برای اعضای بسیج بود. در ابتدا نفرات بسیار زیاد بودند و خود ایشان هر روز صبح بعد از نماز می‌آمد و همه‌ی ما را صدا می‌کرد. ابتدا دور باغ بسیج چند دور می‌زدیم، تا جایی که همه خسته می‌شدند. امّا او دست بردار نبود. بعد حلقه می‌زدیم و نرمش […]

از ورزش غافل نشویم

شهید محمّد علی روحیّه‌ای پرنشاط و پرجنب و جوش داشت. از تنبلی و کاهلی بیزار بود. هرگز دوست نداشت رزمنده‌ای را کِسِل و بی‌حال ببیند. دلش می‌خواست رزمندگان اسلام شاد و پر تحرّک باشند. لذا برای رفع خستگی نیروهای خودی، تعدادی از همرزمان را دور خود جمع می‌کرد و پیشنهاد بازی دسته جمعی می‌داد. فوتبال، […]

شنای دسته جمعی

روزی تعدادی از جانبازان نابینا را به اتفّاق خانواده به کنار زاینده‌رود اصفهان برده بودیم. شهید نوری صفا به عنوان مبلّغ همراه ما بودند و برادران شروع کردند به شوخی و به ایشان آب پاشیدن، و گمان می‌کردند ایشان روحانی است و تا به حال شنا نکرده و می‌ترسد. یکی از برادران، ایشان را در […]

میان دایره

به مناسبت عید سعید فطر، تدارکات گردان، برنامه‌ی جشنی را ترتیب داد. جشن در محوطه‌ی باز جلو گروهان سه برگزار شد. کل برنامه را ورزش باستانی تشکیل می‌داد. برزنتی را بر زمین پهن کردند که نقش گود را بازی می‌کرد. بچّه‌های بسیجی و ارتشی تبریک‌گویان و خندان، دور تا دور حلقه زده بودند. در حسینیه، […]

شِنا

روزهای اوّل شنا بلد نبود، ظرف دو روز یاد گرفت. یک روز به مدّت چهار ساعت از پاسگاه ترابه تا قرارگاه (سه کیلومتر) را شنا کرد. منبع: کتاب رسم خوبان 7. ورزش صفحه‌ی 18/ رندان جرعه نوش، ص 129.

تن به شکست داد تا …

یکی از روزها که در منطقه بودیم، یکی از رزمنده‌های جوان که بدنی ورزیده و توانمند داشت و کمی هم به فنون ورزش‌های رزمی آشنا بود، جمعی را به دور خود جمع کرده بود تا به آن‌ها دفاع شخصی آموزش دهد. در این هنگام شهید بزرگوار، میرحسین هم که اوّلاً مقام  فرماندهی گروهان ویژه را […]

در سه دقیقه، سیصد دور

یکی از روزها نیرویی از گروهان سه به دسته‌ی ما آمد که از همان اوّل، حرکاتش برایم سؤ‌ال‌انگیز شده بود. با هر چه که دم دستش می‌رسید، مخصوصاً قابلمه‌ی غذا، ضرب می‌گرفت. خیلی راحت و روان می‌نواخت. خیلی که حوصله‌اش سر می‌رفت، روی زانویش ضرب می‌گرفت. نامش «عباس دائم‌الحضور» بود، امّا برخلاف نامش، همیشه در […]