آیهی روی دیوار

تا رسیدیم، یک فصل کتک خوردیم و همهی وسایلمان را گرفتند. اما در آن وضعیت دردناک، شهید صمد یونسی میگفت: «روی دیوار سلول نوشتم: بسم الله القاصم الجبارین. ان الله یحب الذین یقاتلون فی سبیله صفاً کانهم بنیان مرصوص.» منبع: کتاب «رسم خوبان3 – شور شیدایی»؛ شهید صمد یونسی، ص 59. / تبسم نسیم، ص […]
فقط یک جمله

دوران انقلاب هنوز بچّه بود، امّا با وجود این، با گروههای مبارز همکاری داشت و اعلامیه پخش میکرد. در عین حال خیلی هم شوخ طبع بود. یک روز مأموران در حین پخش اعلامیه دستگیرش میکنند و هر چه از او سؤال میکنند، فقط همین یک جمله را تکرار میکند: «مرگ بر شاه.» حسابی از دست […]
سرهای تراشیده

تلاشهای انقلابیاش به جایی رسید که مأمورین شاه معدوم، به منزل ما ریختند. ایشان و دوستانش را گرفتند و سرهایشان را تراشیدند و بچّههای محل برای اینکه دیگران قضیّه را نفهمند همه سرهای خود را تراشیدند. وقتی به دنبال برادر دیگر ایشان آمدند (مأمورین رژیم) دیدند که همهی سرها را تراشیدند. پرسیدند: «چرا سرهای خود […]
روی تخته سنگها

نیمههای یک شب سرد و برفی، از خواب بیدارم کرد. - »بیا با هم بریم جادههای کوه سرخ!» - »این موقع شب؟! برای چی؟» - «بریم شعار نویسی؛ صخرههای صاف و تختهسنگهای حاشیهی جاده، جون میده برا نوشتن شعار: «جنگ جنگ تا پیروزی.» دم دمای صبح شده بود و برف، سر و صورتمان را سفید […]
برای اوّلین بار

ماه رمضان، قبل از انقلاب در مراسم احیاء، آقای «رحیمی» تعداد زیادی اعلامیّه و عکس حضرت امام (ره) را روی پنکه سقفی جاسازی کرده بود. بر اثر ازدحام جمعیّت، هوای داخل مسجد گرم شد. با به کار رفتن پنکه، اعلامیّهها در فضای مسجد به پرواز درآمدند. رئیس شهربانی که کنار ستونی نشسته بود، سراسیمه به […]
سوز سرما

به خاطر دارم، در ماههای دی و بهمن سال پنجاه و شش، مرا با خود به کنار زایندهرود برد. در آن سوز سرمای شدید زمستانی، لباس شنا بر تن کرد. یخهای حاشیهی رود را شکست و بعد از آبتنی، از آب بیرون آمد و از من خواست که با شاخهی درخت بر بدن خیس و […]
گلبانگ اذان

یک روز ظهر در مسجد نشسته بودیم و شهید حسینی تدریس میکرد. در میدان شهر که نزدیک مسجد حکیم بود به مناسبت تولد پسر پهلوی جشن گرفته بودند. وقت اذان شد و آقا صدای مؤذن را از بلندگوها پخش نمودند. یکی از مأمورین آمد و گفت: «بلندگو را خاموش کنید.» آقا توجهی نکرد. یک نفر […]
ساک سوغاتی

قبل از پیروزی انقلاب از «قم» به زیارت امام رضا علیه السّلام میرفتیم. برای اقوام مقداری سوهان و سوغاتی تهیه کردیم. «محمّد» آقا تعدادی از کتابها و اعلامیّههای امام را در کف ساک دخترم جاسازی کرد و روی آنها را با سوغاتیها پوشاند. آن ایّام گاهی پیش میآمد که مأمورها برای بازرسی ساکها، اتوبوسها را […]
قیافههای دیدنی

به پیشنهاد یکی از دوستان، تصمیم گرفتیم اعلامیّههای امام را لای سه جزء قرآن در مسجد بگذاریم. مجالس ختم در مسجد «آیتی» برگزار میشد. آن روز پسر آقای «آیتی» مخفیانه کلید سالن بالای مسجد را از جیب پسرش برداشت و با هم به در مسجد رسیدیم. آقای «شهاب» همان جا قرار گذاشت که اعلامیّهها را […]