زدودن غم‌ها

همیشه به بچّه‌ها روحیه می‌داد و سعی می‌کرد نگذارد غمی بر دل‌ها بنشیند. آخر، غربت و جنگ و مسایل پیرامون آن، به اندازه‌ی کافی، غمبار و تأثر برانگیز بود. لذا حاجی سعی می‌کرد با لطایف الحیل، بچّه‌ها را شاد و با طراوت نگه دارد. از این رو تا احساس می‌کرد بچّه‌ها گرفته‌اند، فوراً لطیفه‌ای می‌گفت. […]

با سر مسیر را نشان می‌داد!

در بحبوحه‌ی عملیّات خیبر، آن‌گاه که بارانی از گلوه و ترکش از هر سو می‌‌بارید، مردی را دیدم که با دستانی ترکش خورده، به هدایت نیروهایش مشغول بود؛ او که به دلیل جراحت نمی‌توانست از دستانش برای نشان دادن مسیر و جهت تغییر مکان نیروهایش استفاده کند، به وسیله‌ی چرخاندن سر به سمت مورد نظر، […]

دیده بوسی

با هم بودند؛ با غلامحسین. می‌خواستند بروند به یک گردان دیگر، می‌خواستند به آن‌جا هم سری بزنند. سر راهشان به همه سنگرها رفتند. یکی یکی‌شان، همه‌اش اصرار غلامحسین بود. غلامحسین با همه‌ی بچّه‌ها دیده بوسی کرد. هر چه گفتند: «حالا بقیه سنگرها باشد برای بعد، بابا… بچّه‌هایش که فرار نمی‌کنند، دوباره می‌بینیمشان. دیر نمی‌شود.» امّا […]

همه را روحیه می‌داد

به دلیل آشفتگی اوضاع و آتش دشمن که بی‌امان می‌بارید، به منِ روحانی اجازه ندادن وارد خط بشوم. وقتی خبر شهادت تعدادی از دوستانم را شنیدم، از فرماندهان خواستم مرا با خودشان ببرند. هوای منطقه از دود کاملاً سیاه شده بود. بچّه‌ها هر طرف پراکنده بودند. دشمن هر چه داشت از زمین و هوا می‌ریخت. […]

گونی پر کردن

شجاع و بی‌باک بود. در عین حال تلاش می‌کرد با شیرین‌کاری‌هایش خستگی را از تن بچّه‌ها در کند. انتهای جاده‌ی خندق قسمتی بود که ما به آن محراب می‌گفتیم. با عراقی‌ها حدود سی و چند متر فاصله داشت. نیروهای ما، شب گونی‌ها را پر از خاک می‌کردند و سنگر می‌ساختند. روز، عراقی‌ها آن‌قدر گلوله به […]

ترس در دل عراقی‌ها

اوّلین روز عملیّات خیبر بود. از قسمت جنوبی جزیره، با یک ماشین داشتم برمی‌گشتم عقب. توی راه دیدم یک ماشین با چراغ روشن داشت می‌آمد. این‌طور راه رفتن توی آن جاده، آن هم روز اوّل عملیّات، یعنی خودکشی. جلوی ماشین را گرفتم. راننده‌اش آقا مهدی بود. به او گفتم:  «چرا این‌طور می‌روی؟ می‌زننت‌ها.» گفت: «می‌خواهم […]

اثر تذکر شهادت

ده – پانزده روز می‌شد که حمید و مرتضی یاغچیان شهید شده بودند. آقا مهدی آمد، به من گفت: «واسه‌ی شهادت این بچّه‌ها نمی‌توانستی یک پارچه بزنی؟» گفتم: «خیلی وقته بچّه‌های تبلیغات پلاکارد آماده کرده‌اند، ولی با خودمان گفتیم شاید صلاح نباشه بزنیم. بچّه‌ها اگر ببینند، روحیه‌شان خراب می‌شود.» یک جوری که انگار ناراحت شده […]