اولین هدیهی مردمی

اوایل جنگ، برای مأموریتی از «سنندج» به «کرمانشاه» رفتم. در محل اعزام نیروهای «سپاه کرمانشاه»، اولین هدیهی مردمی که یک بستهی کوچک بود، به دستم رسید. بسه را باز کردم. مقداری خشکبار بود و تکّه کاغذی که روی آن نوشته بود: «برادر رزمنده! این خوراکی را از پسانداز خودم خریده ام؛ نوش جانت. انشاءالله پیروز […]
من، مال خودم نیستم

اذان مغرب بود که برگشت. یعنی از صبح که از خانه بیرون رفته بود. حالا آمده کمی خسته به نظر میرسید. گفتم: «ننه! تو که قرار بود امروز خانه بمانی و کمی استراحت کنی. چقدر کار میکنی؟ دیگر جمعه که نمیشود کار کرد! جمعه برای عبادت خداست. خدا گفته یک روز جمعه به خودتان مرخصی […]
امروز اسلام در خطر است!

«… مرتیکه! با چهار تا بلوک و چهار تا سنگ فکر میکنه میتونه مسجد بسازه. مسجد ساختن پول می خواد، عمله میخواد، جُربزه میخواد…» این حرفها، بخش کمی از حرفهایی بود که اردشیر هر روز بین این و آن میگشت و بازگو میکرد. اما علی کسی نبود که از این حرفها دلگیر شود. اصلاً اگر […]
روزی که قسم خوردم

دکتر خسته و کوفته از راه میرسید و تازه تلفن مریضها به خانه شروع میشد. گاهی هنوز ننشسته، دوباره از خانه میزد بیرون. «خانم» چند بار تلفن را از پریز کشید که کسی مزاحم نشود و او بتواند استراحت کند. امّا دکتر فهمید و چقدر عصبانی شد. به «خانم» گفت: «روزی که قسم خوردم، فکر […]
برادر من

شهید حاج اسماعیل فرجوانی که یک دستش را در عملیات بدر تقدیم اسلام عزیز کرده بود، در پیامی به همرزمان خود چنین گفت: »برادر من کسی است که پای بر جنازهی من بگذارد و عملیات را ادامه بدهد.». رسم خوبان 17- تعهد و عمل به وظیفه، ص 11./ صنوبرهای سرخ، ص 132.