خمپاره‌ی خشایار

«خب حاضرید؟ همه هستند؟» «همه هستند، بفرما حاج آقا.» مهدی نقشه‌ی کالک را روی دیوار چسباند. مثل همیشه صحبتهایش را آرام و متین شروع کرد: «عملیّات کربلای چهار برای این است که حواس عراق را از روی فاو بکشانیم این طرف، یعنی شلمچه و بصره. فرمانده‌ها برای طرح و اجرای عملیّات نمی‌توانستند روی آتش ادوات […]

قایق‌های عساکره

مثل همیشه سرش توی نقشه‌ای بود و متوجّه آمدنم نشده بود. به شوخی پا زدم و بلند گفتم: «سلام فرمانده!» یکه خورد، بغل وا کرد و آمد طرفم: «سلام بر شاهمرادِ شادوماد. پیام رسید؟ چه دیر آمدی!» فاصله گرفتم و خوب به صورتش نگاه کردم. چه عوض شده بود. خطوط صورتش خسته و فرو رفته. […]

اوّل فکر کنید بعد حرف بزنید

همیشه به بچّه‌های اتّحادیّه‌ی انجمن اسلامی اندیمشک می‌گفت: «اوّل فکر کنید، بعد حرف بزنید…» و به قدری این جمله را تکرار می‌کرد و تأکید داشت که گاهی بچّه‌ها به شوخی به او می‌گفتند: اوّل فکر کرده‌ای که باید سلام کنی؟ اوّل فکر کرده‌ای که ما را نصیحت کنی؟ اوّل فکر کرده‌ای که… او فکر کرده […]

امروز نوبت نقد است

من با «محسن» دوستی دیرینه‌ای داشتم. پیشتر از آن‌که او در «دانشگاه» مشغول به تحصیل شود، ما روزهای بسیاری را در کنار هم گذرانده بودیم. «محسن» از دانشجویان ممتاز دانشگاه بود، امّا همواره جبهه را مقدم بر دانشگاه می‌دانست. چند روز پیش از عملیّات والفجر (10) با پدر «محسن» در سنگر نشسته بودیم. هوا به […]

‌از دانشگاه، تا جبهه

هر سه ، دوست و همشهری بودند، از بچّه‌های گل «ملایر»! و در یک سال با هم وارد دانشگاه شدند. شهید «احدی» و «ساکی» پزشکی می‌خواندند و «حیدر» دانشجوی رشته‌ی فلسفه بود. هر سه در ده «درکه»، روستایی در شمال تهران و در حاشیه‌ی دانشگاه شهید بهشتی با هم در یک اتاق زندگی می‌کردند. «احمد […]