حوادث: آتش و، ما: خار و، غم: دود و، سرا: بيدر

از آن روزم سيه، دل تيره، لب خشک است و مژگان تر

چه باشد زير گردون جز بلا و سوز و رنج و غم؟!

به مجمر چيست؟! جز نار و شرار و دود و خاکستر!

چه امنيت؟ چه جمعيت؟ چه آسايش؟ چه آرامش؟

درين غوغا، درين شورش، به اين بالين، به اين بستر!

درين ميدان، درين زندان، درين ويران، درين طوفان

مباش ايمن، مجو راحت، مشو ساکن، مکن لنگر

سرورش را، حضورش را، اميدش را، غرورش را

بِران از دل، بده از کف، بکن از جان بِنِه از سر

نمي استد، نمي ماند، نمي پايد، نمي سازد

به کف: سيمش، به لب: جامش، به سر: تاجش، به تن: زيور

شد از تاج و شد از تخت و، شد از دنيا، شد از دلها

چه جمشيد و، چه کيخسرو، چه دارا و، چه اسکندر

بر اثبات فنايش، نزد عقل و هوش و چشم و دل

قضا: منشي ست، ريحان: خط و، گل: مهر و، چمن: محضر

ازين غداره مکاره خونخواره رهزن

مخور بازي، مباش ايمن، مکن طغيان، مشو کافر

درين پرشور و شر وادي، درين بي بام و در منزل

به ماوايي، پناهي، مامني، کهفي نيَم رهبر

مگر درگاه شاهي، کَابر و برق و مهر و مه باشد

ز ربطِ دست و تيغ و روي و راي او، جهان پرور

حسن، جان و دل و چشم و چراغ دين، که هست او را

شريعت: ره، هدي: رهبر، فلک: درگه، ملک: عسکر

غلام او را، يقين و زهد و علم و دين چو جدش را

ز جان، مقداد و، پس سلمان و، پس عمار و، پس بوذر

گهِ رفتار و، گفتار و، عروج و، رزم باشد او

به يم: موسي، به دم: عيسي، به چرخ: احمد، به صف: حيدر

ازو قايم، ازو دايم، ازو هالک، ازو ناجي

صف طاعت، صف ياران، صف اعدا، صف محشر

ز شرم روي و، قدر و، علم و، مجد او عرق ريزد

چمن: از ژاله، کوه: از لاله، بحر: از در، فلک: ز اختر

به راه او، به پاي او، ز خشم او، ز چشم او

سپهر: استاده، خاک: افتاده، آتش: خشک، دريا: تر

ندارد پيش سوز و ناله و تسبيح و سيمايش

ضيا شمع و، صفا آب و، بها دُر و، فروغ اختر

به ياد روزه و شبخيزي و، سوز و گداز او

کشد روز و شب و خورشيد و مه را آسمان، در بر

به خود لرزد به خود پيچد به خود نازد به خود بالد

ز بذلش: جان، ز ترکش: کان، ز اشکش: دُر، ز نامش: زر

قلم، از وصف جود و علم و خُلق و لطف او دارد

دُر افشاني، سخنداني، لبِ خندان، دماغ تر

چه غم در چارجا با ذکر و فکر و طاعت و مدحش:

دم مرگ، و، لب گور و، دل خاک و، صف محشر؟

ز فيض مدحتِ آن شه، چو ابر و باد و مهر و مه

رسيده صيت گفتارم به شرق و غرب و بحر و بر

دعا سرکن که وصف و نعت و تعريف و ثناي او

نگنجد در زبان و در بيان و نسخه و دفتر

بوَد تا شمع و گل آن محفل و اين باغ را زينت

شود تا لعل و دُر، آن خاتم و اين تاج را زيور

چو شمع و گل، چو لعل و دُر، هميشه دوستانش را

بوَد نور و صفا، قدر و بها، هر لحظه افزون تر

 

شاعر: ملا محمد رفیع واعظ قزوینی (واعظ)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *