ز سوز عشق، صبحدم، زدم به بوستان قدم
که جويم از براي خود انيس دل، شريک غم
ز دور، لاله اي مرا بديد و سر نمود خم
که اي جوان در بدر بيا شويم يار هم
مراست نيز همچو تو دلي حرارت آفرين
♦ ♦ ♦
چو من شدم ز بي کسي به باغ، همنشين او
برفت در ميان ما زهر طريق، گفتگو
بگفت بين ز داغ دل به شعله رفته ام فرو
بگفتمش که دم مزن ز سوز عشق و آرزو
که بوده است عشق را هميشه شيوه، اينچنين
♦ ♦ ♦
هر آنکسي که در جگر ز عشق باشدش شرر
بود هميشه خسته دل بود هماره خونجگر
چنانچه غرق خون بود مرا دل شکسته پر
ز عشق ماه طلعتي، نکوتر از گل و گهر
که مي نهد به پاي او فلک سرو قمر جبين
♦ ♦ ♦
مهي که از فروغ او جهان پر از صفا بود
شهي که درک حشمتش وراي فهم ما بود
فرشته اي که جاي او به عرش کبريا بود
کسي که خاک پاي او دواي دردها بود
بزرگ رهبر بشر، ولي حق، امام دين
♦ ♦ ♦
عظيم حجت خدا، بزرگ سبط مصطفي
فروغ چشم فاطمه، قرار قلب مرتضي
اديب مکتب شرف حبيب خاص کبريا
به پيشگاه حق حسن به بزم قرب مجتبي
دليل کاروان دل، پناهگاه مسلمين
♦ ♦ ♦
نديد چشم آسمان از او بزرگوارتر
که بود موسم دعا، ز ابر اشکبارتر
به گاه صبر بر بلا ز کوه بردبارتر
به گاه مهر از پدر به خلق غمگسارتر
کرم فشاند دست او چو شد برون ز آستين
♦ ♦ ♦
هميشه بود دست او به کارها گره گشا
ز درگهش نرفت کس مگر به حاجت روا
به عهد او نماند کس سياه بخت و بي نوا
ز بس که ريزش و کرم ز بس که بخشش و عطا
ز جود خويش بحر را خجل نمود و شرمگين
♦ ♦ ♦
اگر نبود صلح او نبود دين و معرفت
به صلح او نهان بود دو صد هزار مصلحت
رواج حق در اين بود که وقت خود مسالمت
چنانکه وقت مقتضي ستيزه و مقاومت
هر آنچه پيشوا کند در آن بود صلاح دين
♦ ♦ ♦
هر آنچه داشت جمله را دو نيم کرد بارها
نمود بخش، نيم آن به تيره روزگارها
چو ديد دست جود او کسي ز دلفکارها
چو ابر ريخت بر سرش ز سيم و زر نثارها
به حق قسم رسول راچنين کسي است جانشين
♦ ♦ ♦
اگر که في المثل شود مداد رودبارها
قلم شود به راستي تمام شاخسارها
وگر که جن و انس طي کنند روزگارها
ز وصف او نمي شود رقم يک از هزارها
بلي «شفق» نمي شود به کوزه بحر، جاگزين
شاعر: محمد حسین بهجتی (شفق)