مرحوم آقا سيّد على يزدى ـ از شاگردان مرحوم آخوند اردكانى ـ كه بعد از ميرزاى بزرگ( محمّد حسن شيرازى ـ رحمه اللّه . ) خود را اعلم مى دانست، مى گويد: در كربلا به درس آخوند مى رفتم و كربلا در آن زمان مركز علم اصول، و نجف اشرف مركز فقه بود، ايشان نقل مى كرد: هم شهرى هاى ما از يزد يا اردكان به كربلا آمدند و گفتند: آيا مى شود به خدمت آخوند برسيم؟ به هر حال وقت گرفتيم و قرار شد وقت خاصّى به خدمت آخوند برسيم. همراه با جماعتى از زُوّار به خدمت ايشان رسيديم، و در حالى كه ماجلو حركت مى كرديم و آن ها دنبال سر ما، وارد شديم. من كه شاگرد آخوند بودم به عنوان سؤال از ايشان ولى براى اظهار مراحل فضل و علميّت و فقاهت، مسأله اى را كه خود را در آن كاملاً آماده كرده بودم مطرح نمودم و خوب آن را تقريب و تقرير كردم و به آخر رساندم، البته به صورت سؤال ولى با بيان كاملاً علمى و استدلالى و منتظر جواب بودم. آخوند ـ رحمه اللّه ـ به من اشاره كرد كه نزديك بيا، نزد ايشان رفتم، و ايشان آهسته در گوشم گفت: « نمى دانم! »
اين سخن خيلى در من اثر كرد و رنگ و روى من سرخ شد، ساكتِ محض شدم. آخوند مى خواست به من بفهماند كه نبايد اين كار را كرد.فرداى آن روز كه براى بازديد زوّار به مسافرخانه رفتم، از دريچه ى پنجره ى كوچه صداى آن ها شنيده مى شد، شنيدم به هم ديگر مى گفتند: « ديديد آقا سيّد على چه قدر صحبت كرد، ولى آخوند همه را با يك كلمه جواب داد! »
بالاخره، استاد و شاگرد امتيازات عجايب و غرايب داشتند و حرف هاى به ظاهر ركيك، امّا به جا و به موقع، در كلماتشان زياد بود.
منبع: کتاب در محضر حضرت آیت الله العظمی بهجت- جلد1 / محمد حسین رخشاد