اشاره:
پيش از اين، دو بخش از مباحث مربوط به معرفت خداى سبحان در قرآن و احاديث، مورد بحث و بررسى قرار گرفت :
در بخش نخست، به تجزيه و تحليل روايات معرفة الله بالله پرداختيم و نتيجه گرفتيم:
- بر اساس اين روايات، تنها راه معرفت خداوند سبحان، اين است كه نفس خويش را به بندگانش بشناساند.
- بدون اين معرّفى، هيچ مخلوقى، به هيچوجه، به معرفت خداى تعالى راهى ندارد.
- انسان با هيچيك از قواى ادراكى خويشـ اعم از حواس ظاهرى و عقل و وهمـ نمىتواند به معرفت او راه پيدا كند.
- انسانـ حتّى بعد از آنكه خدا را به خود خدا شناختـ نمىتواند معرفت خدا را به ادراك عقلى خود در بياورد. يعنى به طور كلّى خداى سبحان هيچگاه به ادراك عقل انسانى شناخته نمىشود و در اين جهت، فرقى نيست كه پيش از معرفت خدا به خدا باشد يا بعد از آن.
در بخش دوم، آيات و رواياتى مطرح شد كه بر اساس آنها:
- معرفت، فعل الله است.
- بندگان، هيچ گونه تكليفى نسبت به تحصيل معرفت خداى سبحان ندارند.
- بر عهدهى خداست كه خود را بشناساند.
- تنها وظيفهى خلق، تسليم و قبول و تصديق و عبوديّت است.
- مراد از معرفتى كه در روايات واجب شمرده شده، تصديق و تسليمى است كه فعل بندگان مىباشد.
- معرفت در روايات اهل بيت: در دو معناى ياد شده بهكار رفته است.
در اينجا به بخش ديگرى از آيات و روايات باب معرفة الله مىپردازيم. بر
اساس ايننصوص، معرفت خداى سبحان، فطرىِ بشر، بلكه فطرىِ همهى موجودات است.
- فطرت از نظر لغت
1ـ 1) بيانات دانشمندان علم لغت
احمدبنفارس در معجم مقاييس اللّغه مىنويسد:
«فطر»: الفاء و الطاء و الراء، أصل صحيح يدلّ على فتح شيء و إبرازه؛ من ذلک: الفِطْر من الصوم…و منه: الفَطْر بفتح الفاء. و هو مصدر فَطَرتُ الشاة فَطْراً إذا حَلَبتَها…و الفِطرة: الخلقة.[1]
صاحب قاموس مىنويسد:
الفَطْر: الشقّ. و بالضمّ و بضمّتين: ضرب من الكَمْأة قتّال… و بالكسر: العنب إذا بَدَت رؤوسه…] و فَطَر:[ العجين، اختبزه من ساعته و لم يخمّره… و نابُ البعير فطراً و فُطُوراً: طَلَع. و ] فطر[ اللهُ الخَلْقَ: خلقهم و برأهم. و ] فطر[ الأمَر: ابتدأه و أنشأه. و ] فطر[ الصائم: أكَلَ و شرب…و ] فطر[ الفطير: كلّ ما أعجِلَ عن إدراكه…[2]
در اساس البلاغه آمده است :
سَيْف فُطار: عمل حديثاً لم تَعتُق… و من المجاز: لاخير في الرأي الفطير.[3]
در لسان العرب هم فَطْر را در اصل به معناى شقّ دانسته و مىنويسد :
و أصل الفَطْر: الشقّ…و منه أخذ فِطر الصائم لأنّه يفتح فاه… و سيف فُطار: فيه صدوع و شقوق…و فَطَر نابُ البعير يفطُر فَطراً: شقّ و طلع… .
و انفطر الثوب إذا انشقّ و كذالک تَفَطَّر. و تفطّرت الأرض بالنبات إذا
تصدّعت. و الفُطر ما تَفَطَّر من النبات. و الفُطر أيضاً جنس من الكمء أبيض عظام، لأنّ الأرض تنفطر عنه…و الفُطْر: العنب إذا بدت رؤوسه لأنّ القضبان تتفطّر…
و فَطَرَ الله الخلق يفطُرهم: خَلَقَهم و بدأهم. و الفطرة: الابتداء و الاختراع.[4]
زمخشرى در شرح حديث «كلّ مولود يولد على الفِطرة» مىنويسد :
بناء الفطرة تدلّ على النوع من الفطر كالجِلسَة و الرِّكْبَة. و في اللّام إشارة إلى إنّها معهودة.
وى مراد از فطرت معهود را فطرت مذكور در آيهى فِطْرَةَ اللّهِ الَّتِيفَطَرَ آلنّاسَ عَلَيْها شمرده، آنگاه مىنويسد:
و الفطر: الابتداء و الاختراع. و منه حديث ابن عبّاس رضي الله تعالى عنهما أنّه قال: ما كنت لأدري ما فاطر السماواتُ الأرض حتّى احتَكَمَ إليّ أعرابيّان في بئر، فقال أحدهما: أنا فطرتها، أي ابتدأت حَفْرها.
و المعنى أنّه يُولَد على نوع من الجبلّة و هو فطرة الله… .[5]
خليل بناحمد فراهيدى در كتاب العين مىگويد :
الفُطْر: ضَرب من الكَمْأة…و الفَطْر: شيء قليل من اللّبن يحلب من ساعتئذٍ. فَطَر نابُ البعير: طَلَع. و فطرتُ العجين و الطِينَ؛ أي: عَجَنته و اختبزته من ساعته. و فَطَرَ الله الخلق أي خَلَقَهم و ابتدأ صنعة الأشياء…و الفِطرة الّتي طُبِعت عليها الخليقة من الدين. فَطَرَهم الله على معرفته بربوبيّته…و انفطر الثوب و تفطّر؛ أي: انشقّ.[6]
1ـ 2) خلاصهى بحث
بنابر مطالب نقل شده، موارد استعمال واژهى «فطر» و مشتقّاتش به قرار زير
است :
- به شمشيرى كه تازه از دست آهنگر بيرون آمده و تا به حال از آن استفاده نشده است (سيف فطار).
- خميرى كه تازه درست شده و به اصطلاح اهل فن، به عمل نيامده است (فطير).
- نظر و رأيى كه بدون فكر و تأمّل داده مىشود (فطير).
- خلقت به معناى پديد آوردن (فطرت).
- گياهى (قارچ) كه زمين را مىشكافد و بيرون مى آيد (فُطر).
- دندانى كه از لاى لثه ظاهر و هويدا مىشود (فُطر).
- دانههاى انگور كه از درخت انگور ظاهر مىشود (فُطْر).
- كسى كه چاهى را در زمينى مىكند و آن را پديد مى آورد: (أنا أفطرتها، يعنى من آن را از اوّل پديد آوردهام.)
با توجّه به موارد استعمال واژهى «فَطْر» و مشتقّات آن در محاورات عرفى عربـ كه لغتشناسان بيان كردهاندـ و نيز با توجّه به ريشهيابى واژه در دو كتاب معجم مقاييساللّغه و لسان العرب، مىتوان نتيجه گرفت كه «فطر» شروع كردن و پديد آوردن شىء را گويند. آشكار كردن يا هويدا شدن، گشودن و شكافتن نيز، با معناى ياد شده در تلازماند.
- معرفت فطرى خدا در قرآن
2ـ 1) آيهى فطرت
فَأَقِـمْ وَجْهَکَ لِلدِّينِ حَنِـيفاً فِطْرَةَ اللّهِ الَّتِي فَطَرَ آلنّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ آللّهِ ذ لِکَ الدِّينُ آلقَـيِّمُ وَلـكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ.
بدون هيچگونه انحرافى، روى به سوى دين كن؛ فطرت خدا كه مردم را بر آن سرشته است، در خلقت خدا هيچ تغييرى راه ندارد. اين است دين استوار؛ ولى بيشتر مردم نميدانند.
نكات
2ـ 1ـ 1) خداوند سبحان در اين آيهى شريفه، بندگان خويش را ابتدا به اقامهى وجه به سوى دين، بدون هيچگونه انحرافى از آن، امر مىكند. دين يعنى آيين بندگى خدا. مجموعه وظايف بندگى در زمانها و مكانهاى مختلف را، خداى سبحان براى بندگانش تعيين و ابلاغ ميدارد. پس در اين آيهى شريفه، از بندگان خواسته مىشود كه خدا را بندگى كنند آنگونه كه او مىخواهد، تا از هر گونه انحراف و كجى در بندگى دور مانند.
2ـ 1ـ 2) خداوند، سخن از فطرت الاهى به ميان مى آورد و بندگانش را بر ملازمت آن ترغيب و تشويق مىكند و از آنان مىخواهد بر فطرتى كه منسوب به خداست، پايدار و استوار باشند. سپس تذكّر ميدهد كه اين فطرت، امرى است كه بشر با آن سرشته شده است. آنگاه تصريح مىكند كه اين فطرت منسوب به خداست و بشر از ابتداى خلقت با آن سرشته شده است. از اينرو، هيچگونه تغيير و تبديل در آن وجود ندارد.
خواهيم گفت كه اگرچه نمىتوان فطرت الاهى را تغيير داد× ولى اين بدان معنا نيست كه انسان هيچگاه از آن غافل و محجوب نمىگردد. امّا از آنجا كه اين فطرت در حقيقت وجود همهى انسانها به عنايت خالق متعال نهاده شده است احدى نمىتواند آن را تغيير دهد. به همين جهت، در آيات فراوان تأكيد مىكند كه اگر از همهى انسانها بپرسى كه خالقشان كيست، مىگويند: خدا.
2ـ 1ـ 3.) خداوند در ادامهى آيهى شريفه يادآور مىشود دينى كه پايدار و استوار است و تغيير و تبديلى در آن راه ندارد، همان دين همهى انبياى الاهى در تمام زمانها و مكانهاست كه همهى بشر با آن مفطور گرديدهاند. خداوند در قرآن، اين دين را اسلام ناميده است :
إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللّهِ الاْ ِسْلامُ.[7]
همانا دين نزد خدا، همان اسلام است.
أَفَغَيْرَ دِينِ اللّهِ يَبْغُونَ؟ وَلَهُ أَسْلَمَ مَنْ فِي السَّمـواتِ وَالأَرضِ طَوْعاً وَكَرْهاً وَ إِلَيْهِ يُرْجَعُونَ. قُلْ آمَنّا بِاللّهِ وَما أُنْزِلَ عَلَيْنا وَما أُنْزِلَ عَلى إِبْراهِـيمَ وَ إِسْمـعِـيلَ وَ إِسْحـقَ وَيَعْقُوبَ وَالأَسْباطِ وَما أُوتِىَ مُوسى وَعِـيسى وَالنَّبِـيُّونَ مِنْ رَبِّهِمْ لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ وَنَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ. وَمَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الإِسْلامِ دِينَاً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ وَهُوَ فِي آلآخِرَةِ مِنَ آلخاسِرِينَ.
آيا غير خدا را مىجويند؟ در حالى كه همهى آنچه در آسمانها و زمين است، با رغبت و بيرغبت، تسليم خدايند و به سوى او باز مىگردند. بگو: ايمان آورديم به خدا و به آنچه بر ما نازل شده و آنچه بر ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و أسباط نازل شده است و آنچه از سوى خدا به موسى و عيسى و پيامبران داده شده است، ميان هيچكدام از آنها فرقى نمىنهيم و ما تسليم اوييم. و هر كس كه غير از اسلام دينى را بجويد، از او پذيرفته نمىشود و او در آخرت به راستى، از زيانكاران است.
ما كانَ إِبْراهِـيمُ يَهُودِيّاً وَلا نَصْرانِـيّاً وَلـكِنْ كانَ حَنِـيفاً مُسْلِماً.[9]
ابراهيم يهودى و نصرانى نبود؛ ولى راست و مسلمان بود.
2ـ 1ـ )4 دين فطرى همان دين اسلام است كه دين همهى پيامبران الاهى است و در مورد آن هيچ اختلافى در ميان هيچ آيينى از آيينهاى الاهى وجود ندارد. آن دين، چيزى جز بندگى و تسليم و اطاعت از خداى واحد حقيقى نيست. به همين جهت، فطرت در بسيارى از روايات، به اسلام و توحيد معنا شده است. روشن است كه مراد از توحيد و اسلام به معناى اقرار به توحيد و تسليمشدن خارجى و عينى اشخاص نمىباشد؛ بلكه منظور معرفت توحيد و اسلام مىباشد. زيرا معلوم است كه انسان وقتى به معرفت توحيد و اسلام برسد، مىفهمد.
امام صادق7در بارهى آيهى (فِطْرَةَ اللّهِ الَّتِيفَطَرَ آلنّاسَ عَلَيْها) فرمود :
فَطَرَهُمْ جَمِيعاً عَلَى التَّوْحِيدِ.[10]
همه انسانها را بر توحيد مفطور كرده است.
همچنين :
هِيَ الْإِسْلَامُ فَطَرَهُمُ اللَّهُ حِينَ أَخَذَ مِيثَاقَهُمْ عَلَى التَّوْحِيد.[11]
فطرت همان اسلام است. آنگاه كه از آنان پيمان گرفت، بر توحيد مفطورشان كرد.[12]
2ـ 1ـ 5) در برخى روايات تصريح شده است كه فطرت انسانها بر معرفت صورت گرفته است. امام باقر7در معناى آيهى مورد بحث، خطاب به زراره مىفرمايد:
فَطَرَهُمْ عَلَى التَّوْحِيدِ عِنْدَ الْمِيثَاقِ عَلَى مَعْرِفَتِهِ أَن َّهُ رَبُّهُمْ. قُلْتُ: وَ خَاطَبُوهُ؟ قَالَ: فَطَأْطَأَ رَأْسَهُ ثُمَّ قَالَ: لَوْ لَا ذَلِکَ لَمْيَعْلَمُوا مَنْ رَبُّهُمْ وَ لَا مَنْ رَازِقُهُمْ.[13]
خداوند آنان را هنگامى كه بر معرفت ربوبيّت خويش ميثاق مىگرفت، بر توحيد مفطورشان كرد.
زراره پرسيد: آيا با آنها مخاطبه كرد؟ حضرت سر مبارك خويش را به زير انداخت و آنگاه فرمود: اگر اين كار را نمىكرد، آنان پروردگار و روزيدهندهى خويش را نمىشناختند.
پس آيه ى شريفه با توجّه به رواياتى كه در تفسير آن نقل گرديدـ به اين معناست كه خداوند سبحان همه انسانها را به هنگام خلقتشان، بر معرفت خويش مفطور كرده است؛ زيرا معناى لغوى فطرت، ابتدا و شروع كردن امر است. بدينرو، فطرت معرفت توحيد و اسلام و معرفت خداى سبحان، از همان هنگام خلقت انسانى آغاز گشته و با حقيقت وجودى انسان آميخته شده است و انسان، هيچگاه از آن بر كنار نبوده است.
2ـ2) آيهى «صبغة الله»
وَ قالُوا كُونُوا هُوداً أَوْ نَصارى تَهْتَدُوا قُـلْ بَـلْ مِلَّةَ إِبْراهِـيمَ حَنِـيفاً وَ ما كانَ مِنَ آلمُشْرِكِـينَ. قُولُوا آمَنّا بِاللّهِ وَما أُنْزِلَ إِلَيْنا وَما أُنْزِلَ إِلى إِبْراهِـيمَ وَ إِسْمـعِـيلَ وَ إِسْحـقَ وَيَعْقُوبَ وَالأَسْباطِ وَما أُوتِـيَ مُوسى وَعِـيسى وَما أُوتِـيَ النَّبِـيُّونَ مِنْ رَبِّهِمْ لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ وَنَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ. فَإِنْ آمَنُوا بِمِثْلِ ما آمَنْتُمْ بِهِ فَقَدِ آهْتَدَوْا وَ إِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّما هُمْ فِـي شِقاقٍ فَسَيَكْفِـيكَهُمُ آللّهُ وَ هُوَ آلسَّمِـيعُ آلعَلِـيمُ. صِبْغَةَ آللّهِ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللّهِ صِبْغَةً وَنَحْنُ لَهُ عابِدُونَ.[14]
و مى گويند: يهودى يا نصرانى باشيد تا هدايت شويد. بگو: بلكه به آيين ابراهيم پاىبنديم كه هيچگونه انحرافى نداشت و از مشركان نبود. بگوييد: ايمان آورديم به خدا و آنچه بر ما نازل شده و آنچه بر ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و اسباط فرود آمده و آنچه به موسى و عيسى داده شده و آنچه به پيامبر از سوى خدا عطا گرديده است. ميان هيچكدام از آنها فرقى نمىگذاريم و ما بر آن تسليم هستيم. پس اگر ايمان بياورند، مانند آنچه شما ايمان به آن آورديد، قطعاً هدايت پذيرفتهاند و اگر از آن روى برگردانند، به راستى كه آنان در خواهند بود، پس خدا به زودى، تو را در برابر آنان، كفايت مىكند و او شنوا و دانا است. ما ملتزم به رنگآميزى خداونديم. و كيست كه رنگآميزياش بهتر از خدا باشد؟ و ما تنها او را مىپرستيم.
نكات
2ـ 2ـ )1 خداوند متعال در آيهى شريفه به مؤمنان ميآموزد كه به يهود و نصارايى كه هدايت را در يهود و نصارى بودن مى دانند، بگويند: هدايت، تنها براى كسانى است كه به خدا و همهى آنچه پيامبران الاهى از ناحيهى او آوردهاند، ايمان آورده و فرقى ميان آنها نمىگذارند. يعنى هدايت، تنها با اطاعت كامل از خداى تعالى و تسليم محض و بندگى خالص او صورت مى گيرد. كسى كه در مقام اطاعت
براى خداى سبحان، شريك قائل شود، در قبال خدا براى غير خدا شأنى قائل شده و او را در كنار خدا و در عرض او قرار داده است. چنين كسى خود را از زمرهى بندگان خالص خداوند سبحان بيرون آورده و رنگ و علامت بندگى خداى سبحان را از خود دور ساخته است. بهترين رنگ و علامت براى هر بنده و انسانى علامت صاحب و مالك و مولاى اوست كه در همه حال، نشانى او را به همراه داشته باشد.
2ـ 2ـ )2 مضمون آيهى شريفه به آيهى (فِطْرَةَ اللّهِ الَّتِيفَطَرَ آلنّاسَ عَلَيْها)نزديك است. هر دو آيه، اين حقيقت واحد را بيان مىكنند كه همهى انسانها بندگان خداى سبحاناند، هر انسانى علامت و نشانهى خدا را به همراه خود دارد و اين نشانه و علامت با خلقت آنها تحقّق يافته است. نشانهى خدا با خلق خدا به صورت تكوينى در خلق وجود دارد، ولى اين نشانهى تكوينى وقتى نشان و علامت است كه معرفتى به صاحب نشان حاصل شده باشد.
2ـ 2ـ 3) روايات، «صبغة» را در اين آيهى شريفهـ مانند آيهى فطرتـ به اسلام و معرفت ولايت اميرالمؤمنين7به هنگام ميثاق معنا كردهاند.
امام صادق 7معناى آيهى «صبغة الله» را «اسلام» ميداند.[15]
در حديثى ديگر، امام صادق7رنگآميزى خدا را همان ولايت اميرالمؤمنين به هنگام ميثاق، برشمرده است.[16]
معرفت ولايت اميرالمؤمنين7بدون معرفت خداوند سبحان ممكن نيست. پس به ملازمه، از رنگآميزى خداوند سبحان، مىتوان معرفت خداى تعالى را استفاده كرد.
2ـ 3) آيهى «أفي الله شکّ…»
أَلَمْ يَأْتِكُمْ نَبَأُ آلَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ قَوْمِ نُوحٍ وَعادٍ وَثَمُودَ وَالَّذِينَ مِنْ بَعْدِهِمْ لا يَعْلَمُهُمْ إِلّا اللهُ جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالبَـيِّناتِ فَرَدُّوا أَيْدِيَهُمْ فِي أَفْواهِـهِمْ
وَقالُوا إِنّا كَفَرْنا بِما أُرْسِلْتُمْ بِهِ وَ إِنّا لَفِي شَکٍّ مِمّا تَدْعُونَنا إِلَيْهِ مُرِيبٍ قالَتْ رُسُلُهُمْ أَفِي اللّهِ شَـکٌّ فاطِرِ السَّمـواتِ وَالأَرضِ يَدْعُوكُمْ لِيَغْفِرَ لَكُمْ مِنْ ذُنُوبِكُمْ وَيُـؤَخِّـرَكُمْ إِلى أَجَلٍ مُسَمًّى[17]
آيا خبر كسانى كه پيش از شما بودندـ قوم نوح و عاد و ثمود، و آنان كه بعد از ايشان بودند كه جز خدا كسى از آنان آگاهى نداردـ به شما نرسيده است؟ رسولانشان با دلايل آشكار به سوى آنان آمدند؛ امّا آنها دستان خويش به دهانهايشان نهادند و گفتند: ما به آنچه شما براى آن فرستاده شديد، كافريم و دربارهى آنچه ما را به سويش مى خوانيد، در شكّ و ارتياب هستيم. رسولانشان به آنان گفتند: آيا دربارهى خدا كه پديد آورندهى آسمانها و زمين است، شك وجود دارد؟ او شما را به سوى خود مىخواند تا گناهانتان را ببخشد و به شما تا زمان معيّن مهلت دهد.
نكات
2ـ 3ـ )1 در اين آيهى شريفه، هر گونه شكّ و ارتياب دربارهى خداى سبحان نفى شده است. منشأ اين امر، همان فطرى بودن معرفت خداوند سبحان است كه در دو آيهى پيش به آن تصريح شده بود. همهى انسانها از همان اوّل خلقتشان، به معرّفى الاهى به خداى سبحان معرفت پيدا كردهاند و رسولان الاهى هم حامل معرفت الاهى به بشرند؛ ولى بشر غافل از آن است. از اينرو، پيامبران، خداوند را به مردم ياد آورى كرده و آنان را از خواب غفلت و فراموشى بيرون ميآورند. در نتيجه جاى شكّ و ارتياب دربارهى خداى سبحان براى احدى باقى نمىماند.
2ـ 3ـ 2) بر اساس روايات معتبره، خداوند سبحان، به عمد در اين دنيا بندگان را از معرفت خويش غافل ساخته و پردهى فراموشى بر آنها انداخته است. ارادهى الاهى بر اين است تا اين پردهى غفلت و فراموشى توسّط پيامبرانش كنار زده شود و خداى تعالى به واسطهى انبيا و رسولان بر بندگان ظاهر و هويدا گردد.
2ـ 3ـ 3) بنابراين انسانها در اين جهت، دو صنفاند: يا غافل از خداى
سبحاناند و يا متذكّر و متوجّه او هستند. كسى كه از او غافل باشد، نه شكّ و ارتياب براى او معنا دارد و نه انكار و تكذيب از او ميسّر است. امّا كسى كه متوجّه گرديده و خدا را به خود او يافته است (يعنى به تعريف او كه فعل اوست) ديگر معنا ندارد كه دربارهى خدا، به خود شكّ و ارتياب راه دهد. آرى، او مىتواند قلب خود را به آن معرفت پيوند دهد، بدان اعتقاد پيدا كند و هميشه آن را در تمام افعال خويش مدّ نظر قرار دهد، همچنان كه مىتواند عناد و سركشى كند، از آن روى گرداند، در كارهاى خويش بدان ترتيب اثر ندهد و در مقابل آن نرم و خاضع نشود.
2ـ 3ـ 4) ديديم كه: معرفت فعل خداست. فطرىبودن آن نيز ميرساند كه خداوند سبحان، معرفت خويش را همراه با خلق و آفرينش انسان به او عنايت فرموده است. آيهى مباركه صراحت دارد كه هيچ انسانى حقّ شكّ و ارتياب دربارهى خداى سبحان ندارد. از اين نكات، روشن مى گردد كه معرفت خداوند سبحان، نظرى و اكتسابى نيست كه انسانها مكلّف به تحصيل آن از طريق استدلال و برهان بوده باشند و در نتيجه، شكّ و ارتياب هم در آن راه يابد.
پس اين آيهى شريفه مانند آيات پيشين دلالت دارد كه معرفت خداوند سبحان فعل اوست. و چون جاى شك در آن براى احدى وجود ندارد، پس فطرىِ همهى انسانها است.
2ـ 4) آيهى «حنفاء لله»
… فَاجْـتَنِـبُوا آلرِّجْـسَ مِنَ الأَوْثانِ وَ آجْتَنِـبُوا قَوْلَ الزُّورِ* حُـنَفاءَ لِلّهِ غَيْرَ مُـشْرِكِـينَ بِهِ…[18]
از بتهاى پليد دورى كنيد و از سخن باطل بپرهيزيد؛ در حالى كه خالص براى خدا هستيد نه شركورزان به او.
نكات
2ـ 4ـ 1) اجتناب از شرك و بتپرستى، عمل حنيف و راستى است كه هيچگونه انحراف و شركى در آن وجود ندارد و شرك، عملى كج و منحرف است. از آنرو كه هر انسانى در اصل خلقت، با معرفت خداوند سبحان و توحيد و تسليم سرشته شده، رنگ و علامت و نشانهى بندگى خداى تعالى بر او نهاده شده است. انسانى كه در مسير توحيد و بندگى او راه مىپويد و از شرك و باطل دورى مىجويد، همان راه راست و حنيف راـ كه هيچ كجى و انحرافى در آن نيستـ پى مىگيرد. چنين انسانى با فطرت خويش كه با آن سرشته شده است، هماهنگى كامل دارد؛ ولى كسى كه شرك ورزيده و باطل را پيروى مىكند، از فطرت خويش منحرف مىشود.
2ـ 4ـ 2) در روايات، آيهى شريفه به توحيد تفسير گرديده و با آيهى فطرت همسان گرفته شده است.
امام باقر7در مورد اين آيه فرمود :
الْحَنِيفِيَّةُ مِنَ الْفِطْرَةِ الَّتِي فَطَرَ اللَّهُ النَّاسَ عَلَيْهَا لَا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ. قَالَ: فَطَرَهُمْ عَلَى الْمَعْرِفَةِ بِه.[19]
حنيفيّت از فطرتى است كه خداوند، مردم را بر آن سرشته است. هيچ تغيير و تبديلى بر خلق خدا نيست. فرمود: خداوند آنها را بر معرفت خويش مفطور كرده است.
در كتاب توحيد صدوق ذيل اين روايت به اين صورت آمده است:
فَطَرَهُمْ عَلَى التَّوْحِيدِ.[20]
خداوند، آنها را بر توحيد سرشته است.
قسمت اوّل اين حديث در معانى الاخبار هم نقل گرديده است.[21]
2ـ 5) آيات «لئن سألتهم من خلق السماوات…»
وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ آلسَّمـواتِ وَالأَرْضَ وَسَـخَّرَ آلشَّـمْسَ وَالقَمَرَ لَيَقُولُـنَّ آللّهُ، فَأَ نّى يُـؤْفَكُونَ؟ آللّهُ يَبْسُطُ آلرِّزْقَ لِمَنْ يَـشاءُ مِنْ عِـبادِهِ وَ يَقْدِرُ لَـهُ، إِنَّ اللّهَ بِكُلِّ شَيءٍ عَلِـيمٌ. وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ نَـزَّلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَحْيا بِهِ الأَرْضَ مِنْ بَعْدِ مَوْتِـها لَـيَقُولُنَّ آللّهُ، قُلِ آلحَمِدُ لِلّهِ، بَلْ أَكْثَـرُهُمْ لا يَعْقِلُونَ.
اگر از ايشان بپرسى: چه كسى آسمانها و زمين را آفريده و خورشيد و ماه را رام كرده است؟ حتماً خواهند گفت: الله. پس كجا باز گردانيده مى شوند؟! خدا بر هر كس از بندگانش كه بخواهد، روزى را گشاده مى گرداند و بر هر كه بخواهد، تنگ مىسازد. زيرا خدا به هر چيزى داناست. و اگر از آنان بپرسى: چه كسى از آسمان آبى فرو فرستاده و زمين را پس از مرگش به وسيله آن زنده گردانيده است؟ همانا خواهند گفت: الله. بگو: ستايش از آنِ خداست. با اين همه، بيشترشان نميانديشند.
قُلْ لِـمَنِ آلأَرْضُ وَمَنْ فِـيها إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ؟ سَيَـقُولُونَ لِلّهِ قُلْ أَفَلا تَذَكَّرُونَ. قُلْ مَنْ رَبُّ السَّمـواتِ السَّبْعِ وَ رَبُّ آلعَرْشِ آلعَظِـيم؟ سَيَـقُولُونَ لِلّهِ قُلْ أَفَلا تَـتَّقُونَ. قُلْ مَنْ بيَدِهِ مَلَكوتُ كُلِّ شَيْءٍ وَ هُوَ يُجِيرُ وَلا يُجارُ عَلَيْهِ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ؟ سَيَـقُولُونَ لِلّهِ، قُلْ فَأَ نّى تُسْـحَرُونَ؟[22]
بگو: اگر مى دانيد، ] بگوييد[ زمين و هر كه در آن است، از آنِ كيست؟ خواهند گفت: از آن خدا. بگو: پس چرا متذكّر نمىشويد؟! بگو: خداوندگارِ آسمانهاى هفتگانه و خداوندگارِ عرش بزرگ كيست؟ خواهند گفت: خدا. بگو: آيا پروا نمىكنيد؟! بگو: فرمانروايىِ هر چيزى به دست كيست كه او پناه ميدهد و در پناه كسى نميرود؟ خواهند گفت: خدا. بگو: پس كجا دستخوش افسون شدهايد؟
نكات
2ـ 5ـ 1) اين آيات به صراحت دلالت دارد كه همهى انسانها خدا را مىشناسند. و اگر به آنان تذكّر داده شود، به او اقرار ميآورند و همه او را به خالقيّت و ربوبيّت و رازقيّت و الوهيّت مىشناسند.
2ـ 5ـ )2 در حديث زراره از امام باقر7به اين امر تصريح شده است كه اين آيات در زمينهى معرفت فطرى است. امام باقر7مىفرمايد:
قَالَ رَسُولُ اللَّهِ6: «كُلُّ مَوْلُودٍ يُولَدُ عَلَى الْفِطْرَةِ»؛ يَعْنِي: الْمَعْرِفَةَ بِأَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ خَالِقُهُ. كَذَلِکَ قَوْلُهُ وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللّهُ.[23]
رسول خدا6فرمود: «هر مولودى بر فطرت به دنيا ميآيد»؛ يعنى: بر شناخت به اينكه خداوند متعال، خالق اوست. و اين است معناى آيهى شريفه: «اگر از آنان بپرسى خالق آسمانها و زمين كيست؟ مىگويند: خدا.»
2ـ 5ـ )3 در حديثى ديگر، ابوهاشم جعفرى از امام جواد7مىپرسد:
مَا مَعْنَى الْوَاحِدِ؟ قَالَ: الَّذِي اجْتَِماعُ الْأَلْسُنِ عَلَيْهِ بِالتَّوْحِيدِ، كَمَا قَالَ عَزَّ وَ جَلَّ: وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللّهُ.[24]
واحد به چه معناست؟ فرمود: واحد آن است كه همهى زبانها به توحيد بر آن اتّفاق دارند، همانسان كه خداى سبحان مىفرمايد: «اگر از آنان بپرسى خالق آسمانها و زمين كيست؟ مى گويند: خدا.»
در حديثى نظير اين روايت، از امام جواد7در معناى واحد آمده است :
الْ مُجْتَمَعُ عَلَيْهِ بِجَمِيعِ الْأَلْسُنِ بِالْوَحْدَانِيَّةِ.[25]
واحد يعنى آن كه همه زبانها به وحدانيّت او اتّفاق دارند.
2ـ 5ـ )4 اين احاديث كه در تفسير آيات شريفه وارد شده است، به صراحت، فطرى بودن توحيد خداوند سبحان را بيان داشته و اتّفاق همه انسانها را بر آن، با
توجّه به آيات مذكور تثبيت كرده است. اين اجتماع و اتّفاق كل بشر، در صورتى صحيح است كه معرفت خداى تعالى و توحيد و ربوبيّت و خالقيّت و الوهيّت او امرى نظرى و كسبى نباشد، زيرا نظرى و كسبى بودن با اتّفاق كلّ بر معرفت و توحيد، قابل جمع نيست.
2ـ 6) آيهى «كان الناس…»
كانَ آلنّاسُ أُمَّةً واحِدَةً، فَبَعَثَ اللّهُ آلنَّبِـيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ وَأَنْزَلَ مَعَهُمُ آلكِتابَ بِالحَقِّ لِـيَحْكُمَ بَيْنَ آلنّاسِ فِـيما آخْتَلَفُوا فِـيهِ. وَ ما آخْتَلَفَ فِـيهِ إِلّا الَّذِينَ أُوتُوهُ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمُ آلبَيِّناتُ بَغْياً بَيْنَهُمْ. فَهَدَى آللّهُ آلَّذِينَ آمَنُوا لِما آخْتَلَفُوا فِـيهِ مِنَ آلحَقِّ بِإِذْنِهِ. وَاللّهُ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ إِلى صِراطٍ مُسْتَقِـيمٍ.[26]
مردم، امّتى واحد بودند. پس خداوند، پيامبران را نويد آور و بيم دهنده برانگيخت. و با آنان كتاب را به حق، فرو فرستاد تا ميان مردم در آنچه با هم اختلاف داشتند، داورى كند. و هيچكس در آن اختلاف نكردـ پس از آنكه دلايل روشن براى آنان آمدـ مگر كسانى كه كتاب به آنان داده شد، به خاطر ستم ] و حسدى [كه ميانشان بود. پس خداوند، آنان را كه ايمان آورده بودند، به اذن خود، به حقيقتِ آنچه در آن اختلاف داشتند، هدايت كرد. و خدا هر كه را بخواهد، به راه راست هدايت مىكند.
نكات
2ـ 6ـ )1 در اين آيهى شريفه، خداوند سبحان، بعثت پيامران را متفرّع بر وحدت امّت كرده است. يعنى چون امّت وحدت داشت و اختلافى ميان آنها نبود، خداوند سبحان پيامبران را در ميان آنان برانگيخت تا آنان را از اين وحدت بيرون آورند. مسلّمآ اين جمله، بدان معنى نيست كه خداوند سبحان پيامبران را
فرستاد تا در ميان امّت اختلاف ايجاد كنند. عدم توجّه به اين نكته عموم مفسّران را واداشته تا دست به تغيير در معناى آيه زنند، اختلاف را در تقدير گيرند و بعثت را متفرّع بر اختلاف امّت بدانند.
زمخشرى مىگويد :
«كانَ آلنّاسُ أُمَّةً واحِدَةً» متّفقين على دين الإسلام. «فَبَعَثَ اللّهُ آلنَّبِـيِّينَ»؛ يريد: فاختلفوا فبعث الله. و إنّما حذف لدلالة قوله: «لِـيَحْكُمَ بَيْنَ آلنّاسِ فِـيما آخْتَلَفُوا فِـيهِ» عليه.[27]
«مردم امّت واحده بودند»؛ يعنى: اتّفاق بر دين اسلام داشتند. «پس خداوند پيامبرانش را برانگيخت»؛ يعنى: آنان اختلاف كردند، پس خداوند پيامبران را برانگيخت. حذف اختلاف به جهت آن است كه آيهى «تا حكم كند بين مردم در آنچه اختلاف دارند» بر آن دلالت دارد.
فخر رازى مىگويد :
إنّ الناس كانوا أمّة واحدة قائمة على الحقّ، ثمّ اختلفوا. و ما كان اختلافهم إلّا بسبب البغي والتحاسد و التنازع في طلب الدنيا.[28]
مردم امّت واحد بر حق بودند، سپس اختلاف كردند. و منشأ اختلافشان ظلم و حسد و درگيرى براى دنيا بود.
مرحوم طباطبايى هم مى نويسد:إنّ الإنسان بحسب طبعه و فطرته سائر نحو الاختلاف… و إذا كانت الفطرة هي الهادية إلى الاختلاف، لم تتمكّن من رفع الاختلاف. و كيف يدفع شيء ما يجذبه إليه نفسه؟ فرفع الله سبحانه هذا الاختلاف بالنبوّة و التشريع[29]
انسان به حسب طبع و فطرت خويش به سوى اختلاف در حركت است… پس اگر فطرت انسانى او را به سوى اختلاف هدايت كند، او خودش نمىتواند اختلاف را از ميان بردارد. چگونه انسان بتواند چيزى را از خود دور سازد كه خود او عامل پديد آمدن آن است؟ پس خداوند سبحان اين اختلاف را به
واسطهى نبوّت و شريعت، از ميان برميدارد.
در تفسير نمونه هم مىخوانيم:
نخست مىفرمايد: انسانها در آغاز، همه امّت واحدى بودند (كانَ آلنّاسُ أُمَّةً واحِدَةً) و در آن روز تضادّى در ميان آنها وجود نداشت، زندگى بشر و اجتماع او ساده بود، فطرتها دست نخورده، و انگيزههاى هوى و هوس و اختلاف و كشمكش در ميان آنها ناچيز بود، خدا را طبق فرمان فطرت مى پرستيدند و وظايف ساده خود را در پيشگاه او انجام ميدادند (اين مرحلهى اوّل زندگانى انسانهابود)، كه احتمالاً فاصلهى ميان زمان آدم و نوح را پر مىكرد.
سپس زندگى انسانها شكل اجتماعى به خود گرفت و مىبايد هم چنين شود؛ زيرا انسان براى تكامل آفريده شده و تكامل او تنها در دل اجتماع تأمين مىگردد (و اين مرحلهى دوم زندگى انسانها بود).
ولى به هنگام ظهور اجتماع، اختلافها و تضادها پديد آمد، چه از نظر ايمان و عقيده و چه از نظر علم و تعيين حق و حقوق هر كس و هر گروه در اجتماع. و در اينجا بشر تشنهى قوانين و تعليمات انبيا و هدايتهاى آنها مىگردد تا به اختلافات او در جنبههاى مختلف پايان دهد (اين مرحلهى سوم بود).
در اينجا خداوند، پيامبران را برانگيخت تا مردم را بشارت دهند و انذار كنند.(فَبَعَثَ اللّهُ آلنَّبِـيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَمُنْذِرِينَ). (و اين مرحله ى چهارم بود).[30]
در همهى تفاسير، سخن از اين است كه سبب و منشأ بعثت پيامبران، وجود اختلاف در ميان امّت بوده است نه اتّحاد و وحدت. اين معنا شايد، از نظر بينش اجتماعى بشر امرى درست و نيكو باشد؛ ولى بحث در اين است كه آيا مراد خداوند سبحان از آيهى شريفه هم همين مطلب است يا نه؟ مسلّماً اين معنا خلاف ظهور آيه، بلكه خلاف صراحت آيهى شريفه است. چون آيهى شريفه به روشنى دلالت دارد كه بعثت به جهت وحدت امّت بوده است.
2ـ 6ـ 2) مرحوم آيت الله ملكى ميانجى آيهى شريفه راـ با توجّه به رواياتى كه در تفسير آن وارد شده استـ به گونهاى ديگرى معنا كرده و مىفرمايد:إنّ الموجب و السبب لبعث الأنبياء و الرسل ليس هو اختلاف الناس؛ بل
بعث الأنبياء إنّما هو لوضع التكاليف و العبادات و سوقهم إلى المعاد و تربيتهم و تزكيتهم و إيصالهم و هدايتهم إلى أعلى مدارج الكمالات و أن يستأهلهم لقرب الحقّ تعالى، و ليحكموا بينهم لو اختلفوا في الحقائق و ليضعوا قوانين عامّة، كي يرجعوا إليها عند التخاصم و التنازع[31]
موجب و سبب بعثت پيامبران و رسولان، اختلاف مردم نيست؛ بلكه بعثت پيامبران براى وضع تكاليف و عبادات، راهنمايى آنها به معاد، تربيت و تزكيه و هدايت، رساندن آنها به بالاترين مدارج كمالات است و براى اهل نمودن آنها براى قرب حق تعالى و براى حكم ميان آنها در موارد اختلاف در حقايق و براى وضع قوانين عمومى و براى حلّ خصومات و منازعات بوده است.
2ـ 6ـ 3) آيهى شريفه به روشنى، ميرساند كه علّت بعثت انبيا از سوى خداى تعالى اتّفاق امّت و يكدست بودن آنهاست نه وجود اختلاف ميان آنان. بنابراين بايد ديد مراد از وحدت و يكدستى كه موجب بعثت پيامبران گرديده، چه وحدتى است. در رواياتى كه از اهل بيت:در تفسير آيهى شريفه وارد شده، اين وحدت بيان گرديده است. پيش از آنكه پيامبرى از سوى خداى تعالى بر مردم مبعوث شود، همهى آنها از جهت كفر و ايمان اتّحاد داشتند؛ يعنى نه مؤمن بودند و نه كافر و نه مشرك. از امام صادق7در مورد وحدت امّت در آيهى شريفه پرسيدند. فرمود :كان ذلک قبل نوح. قيل: فعلى هدى كانوا؟ قال: بل كانوا ضُلّا لا… لم يكونوا على هدى. كانوا على فطرة الله التي فطرهم عليها، لا تبديل لخلق الله. و لميكونوا ليهتدوا حتّى يهديهم الله. أ ما تسمع يقول إبراهيم: « لَئِنْ لَمْ يَهْدِنِي رَبِّي لَأَكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضّالِّينَ»؛ أي: ناسيآ للميثاق.[32]
امّت پيش از نوح، امّت واحد بود.
پرسيدند: آيا آنان هدايت يافته بودند؟
فرمود: بلكه آنان گم بودند… بر هدايت نبودند. بر فطرت خدا بودند كه بر آن مفطورشان كرده است. خلق خدا را تبديلى نيست. و هدايت نمىپذيرند تا اينكه
خدا هدايتشان كند. آيا نشنيدى كه ابراهيم7مىگويد: «اگر خداوندگارم مرا هدايت نمىكرد، از گروه گمشدگان بودم»؟ يعنى در فراموشىِ ميثاق باقى مىماندم.
و در روايت ديگر مى فرمايد:
كانوا ضلّا لا ، كانوا لا مومنين و لا كافرين و لا مشركين.[33]
گم بودند. نه مؤمن بودند و نه كافر و نه مشرك.
و همچنين مى فرمايد:
إنّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ خَلَقَ النَّاسَ عَلَى الْفِطْرَةِ الَّتِي فَطَرَهُمُ اللَّهُ عَلَيْهَا، لَا يَعْرِفُونَ إِيمَاناً بِشَرِيعَةٍ وَ لَا كُفْراً بِجُحُودٍ. ثُمَّ ابْتَعَثَ اللَّهُ الرُّسُلَ إِلَيْهِمْ، يَدْعُونَهُمْ إِلَى الْإِيمَانِ بِاللَّهِ، حُجَّةً لِلَّهِ عَلَيْهِمْ. فَمِنْهُمْ مَنْ هَدَاهُ اللَّهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ لَمْ يَهْدِهِ.[34]
خداوند عزّوجلّ مردم را بر فطرتى آفريد كه آنها را بر آن سرشته است، نه از ايمان به شريعتى خبر داشتند و نه از كفرى كه نتيجهى انكارشان باشد. سپس رسولان را به سوى آنان فرستاد كه آنان را به ايمان به خدا بخوانند تا حجّت خدا بر آنها باشند. پس خدا برخى از آنها را هدايت كرد و برخى را نه.
2ـ 6ـ )4 معرفت فطرى بدين معنا نيست كه همهى انسانها با داشتن آن، خود به خود، به خدا ايمان آورند؛ بلكه انسان به هنگام تولّد، اصل معرفت را با خلقت خويش به همراه دارد؛ ولى از آن معرفت غافل گرديده، از آنرو، خداوند سبحان بر او فراموشى عارض كرده است.[35] با غفلت و فراموشى از خداوند
سبحان، نه ايمان به او تحقّق مىيابد، نه كفر و شرك. از اين گونه اشخاص در روايات مذكور، به «ضلّا ل» تعبير شده است. يعنى آنان گماند و در آن مرحله در مورد خداوند، هيچ نميدانند. امّا آنگاه كه تعاليم انبياى الاهى و دعوت آنان بر ايشان ميرسد، متوجّه او مىشوند. در اثر اين توجّه و تنبّه، وجوب ايمان و تعهّد به وظايف عبوديّت و نيز حرمت استكبار و انكار و شرك بر ايشان روشن مىگردد. و در پى اين تنبّه با توجّه به اختيار و حريّتى كه خداوند سبحان در قبول و عدم قبول به
آنها عطا فرموده است، اختلاف در باب ايمان و كفر و شرك در ميان امّت پديد ميآيد. يعنى در اثر دعوت پيامبران و تعاليم آنان، انسانها از وحدتِ غفلت و فراموشى نسبت به خداوند سبحان بيرون ميآيند و اختلاف در قبول و انكار پديد ميآيد. البتّه اين بيرون آمدن از غفلت و فراموشى و يا يادآورى معرفت خداوند سبحانـ كه همهى انسانها بر آن مفطور شدهاندـ نيز فعل خداست. امّا فعل مزبور در زمينهى دعوت ياد شده تحقّق مىيابد، نه اينكه دعوت و تعليم در حقيقت خود، اين معرفت را داشته باشد.
2ـ 7) آيهى «فذكّر إنّما أنت مذكّر»
أَفَلا يَنْظُرُونَ إِلَى آلإِبِلِ كَيْفَ خُلِقَتْ وَ إِلَى آلسَّماءِ كَيْفَ رُفِعَتْ وَ إِلَى الجِبالِ كَيْفَ نُصِـبَتْ وَ إِلَى آلأَرْضِ كَيْفَ سُطِحَتْ؟ فَذَكِّرْ إِنَّما أَنْتَ مُذَكِّرٌ لَسْتَ عَلَيْهِمْ بِمُسَيْطِرٍ.[36]
آيا به شتر نگاه نمىكنند كه چگونه آفريده شده است و به آسمان كه چگونه بلند گرديده و به كوهها كه چگونه ميخكوب شده و به زمين كه چگونه گسترده شده است؟ پس تذكّر بده، كه همانا تو يادآورى كنندهاى و بر آنان مسلّط نيستى.
هُوَ آلَّذِي يُرِيكُمْ آياتِهِ وَ يُنَزِّلُ لَكُمْ مِنَ السَّماءِ رِزْقآ وَ ما يَتَذَكَّرُ إِلّا مَنْ يُنِـيبُ.[37]
اوست كه آيات خويش را نشانتان ميدهد و براى شما از آسمان روزى فرو مىفرستد. و تذكّر نمىگيرد، جز كسى كه به سوى خدا باز گردد.
نكات
2ـ 7ـ 1) ذكر در لغت، خلاف نسيان را گويند. نسيان، فراموشى بعد از ذكر است و تذكّر، ذكر بعد از فراموشى است. در لسان العرب مىگويد:
الذكر: الحفظ للشيء…و الذّكر و الذّكرى بالكسر نقيض النسيان… و
التذكّر: تذكر ما أنسيته و ذكرت الشيء بعد النسيان.[38]
يكى از موارد استعمال تذكّر، آنجاست كه انسان ابتدا نسبت به امرى آگاهى داشته باشد، سپس برايش فراموشى و غفلت عارض شود و آنگاه دوباره به آن آگاهى سابق باز گردد. در اين صورت، واژهى «تذكّر»؛ يعنى «ياد آوردن» به كار ميرود. هر عاملى كه انسان را نسبت به امرِ فراموش شده توجّه دهد، «مذكّر» ناميده مىشود.
2ـ 7ـ )2 در بند 2ـ 6 گفته شد كه مراد از «تذكّر»، يادآورى و توجّه دادن مردم به معروف فطرى خويش است. گفتيم كه انسانها به تعريف الاهى، حامل معرفت خدا شدهاند؛ امّا آنگاه كه به دنيا ميآيند، معروف فطرى خويش را فراموش مىكنند و از آن غافل مىشوند. آنگاه خداوند سبحان، پيامبران خويش را در ميان آنها برميانگيزد تا آنان را به معروف فطرى خويش توجّه و تذكّر دهند.
بدين سان، در نگاه اوّل، مذكِّر بودن، معنايى گستردهتر از توجّه و تنبّه و بيرون آوردن از فراموشى و غفلت دارد؛ ولى با توجّه به قرائن موجود در آيات ديگر و روايات وارد شده در باب معرفة الله، روشن مىشود كه مراد از مذكّ ِر بودن پيامبر و مذكّـِر بودن قرآن كريم، همان توجّه و تنبّه دادن به خداست، نه ايجاد معرفت جديد كه هيچگونه سابقهاى با آن وجود نداشته باشد.
2ـ8) آيات بأساء و ضرّاء
أَمَّـنْ يُجِـيبُ آلمُضْـطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ يَـكْشِفُ آلسُّـوءَ وَ يَـجْعَلُكُمْ خُلَفاءَ الأَرْضِ؟ أَ إِلـهٌ مَـعَ آللّهِ، قَلِـيلاً ما تَذَكَّـرُونَ.[39]
آيا كيست كه درمانده راـ وقتى بخواندـ اجابت مىكند و گرفتارى را برطرف مىسازد و شما را جانشينان اين زمين قرار مى دهد؟! آيا معبودى ديگر همراه با «الله» هست؟ چه كم متذكّر مى شويد!
قُلْ أَرَأَيْتَكُمْ إِنْ أَتاكُمْ عَذابُ آللّهِ أَوْ أَتَتْكُمُ آلسّاعَةُ، أَغَيْرَ آللّهِ تَدْعُونَ إِنْ كُنْتُمْ
صادِقِـينَ؟ بَلْ إِيّاهُ تَدْعُونَ فَيَكْشِفُ ما تَدْعُونَ إِلَيْهِ إِنْ شاءَ وَ تَنْسَوْنَ ما تُشْرِكُونَ.)[40]
بگو: به نظر شما اگر عذاب خدا شما را در رسد، يا رستاخيز شما را دريابدـ اگر راستگوييدـ كسى غير از خدا را مى خوانيد؟! بلكه تنها او را مى خوانيد. و اگر او بخواهد، رنج و بلا را از شما دور مىگرداند و آنچه را شريك ] او[ قرار داديد فراموش مى كنيد.
نكات
2ـ 8ـ )1 اين گروه آيات شريفه به روشنى ميرسانند كه معرفت خداوند سبحان، فطرىِ همهى انسانهاست. به همين جهت، در هنگام سختى و گرفتارى و ضعف و ناتوانى و قطع اميد از مخلوق، همگان به او روى ميآورند، از او مدد مىخواهند و به او اميدوار مىشوند.
امام حسن عسكرى7در تفسير «بسم الله الرحمن الرحيم» مى فرمايد:
الله اوست كه هر مخلوقى، هنگام حوايج و شدايدـ كه اميدش از غير خدا بريده مىشود و از همهى اسباب قطع اميد مىكندـ به او پناه مىبرد. «بسم الله» يعنى از خداـ كه عبادت، جز او را نشايدـ در همه كارهايم يارى مىطلبم؛ خدايى كه هنگام دادخواهى، دادرس است و هنگام دعا، اجابت كننده.
و اين عيناً همان است كه شخصى به امام صادق7عرض كرد: اى فرزند رسول خدا! مرا به خداوند هدايت كن؛ چرا كه جدالگران با مجادلات خود، مرا به تحيّر انداختهاند.
حضرت فرمود: اى بندهى خدا! آيا تا به حال سوار كشتى شدهاى؟
گفت: آرى.
فرمود: آيا اتّفاق افتاده كه كشتى بشكند و كشتى ديگرى هم نباشد كه نجاتت دهد و شنا هم بلد نباشى تا بتوانى خود را نجات دهى؟
گفت: آرى.
فرمود: آيا در آن هنگام در دلت به چيزى اميدوار بودى كه بتواند تو را از آن مهلكه رها كند؟
گفت: آرى.
امام صادق7فرمود: آن شىء ] كه به او اميد داشتى[ خداست كه بالاتر از همهى نجاتدهندگان عالم است. و اوست كه وقتى دست انسان از همه كوتاه شود، به دادش مى رسد…
امام عسكرى7افزود: شخصى به حضور امام علىبن حسين7رسيد و معناى «بسم الله الرحمن الرحيم» را از ايشان پرسيد. آنحضرت فرمود: پدرم از برادرش حسن، و او از پدرش اميرالمؤمنين7روايت كرد كه فردى به حضور آن حضرت رسيد و از ايشان معناى «بسم الله الرحمن الرحيم» را پرسيد. اميرالمؤمنين7فرمود: الله كه به زبان جارى مىكنى، يكى از اسمهاى بزرگ خداى تعالى است. و آن اسمى است كه كسى را نشايد كه به آن ناميده شود و كسى هم به آن اسم ناميده نشده است.
آن شخص پرسيد: تفسير «الله» چيست؟
حضرت فرمود: «الله» اوست كه هر مخلوقى هنگام حوايج و شدايد كه اميدش از ديگران قطع مىشود و از همهى اسباب قطع اميد مىكند، به او پناه مىبرد. چرا كه هركس در دنيا خود را رئيس و بزرگ مىخواند، اگرچه ثروتش و طغيانش زياد باشد و بسيارى از حوايج مردم هم به وسيلهى او برطرف شود؛ ولى با وجود اين، هر لحظه ممكن است حوايجى پيش آيد كه او هم نتواند از عهدهى آن برآيد؛ چنانكه خود او هم نيازهايى دارد كه توانِ برآوردن آنها را ندارد. پس او هنگام نياز و احتياج، از همه بريده و به خدا رو ميآورد؛ امّا وقتى خداى تعالى نيازش را برميآورد، دوباره مشرك مىشود. آيا نشنيدى كه خداى تعالى مىفرمايد :
قُلْ أَرَأَيْتَكُمْ إِنْ أَتاكُمْ عَذابُ آللّهِ أَوْ أَتَتْكُمُ آلسّاعَةُ أَغَيْرَ آللّهِ تَدْعُونَ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِـينَ بَلْ إِيّاهُ تَدْعُونَ فَيَكْشِفُ ما تَدْعُونَ إِلَيْهِ إِنْ شاءَ وَتَنْسَوْنَ ما تُشْرِكُونَ.
بگو: به نظر شما اگر عذاب خدا شما را در رسد، يا رستاخيز شما را دريابدـ اگر راستگوييدـ كسى غير از خدا را مى خوانيد؟! بلكه تنها او را مى خوانيد. و اگر او بخواهد رنج و بلا را از شما دور مىگرداند و آنچه را شريك ] او[ قرار داديد فراموش مى كنيد.
2ـ 8ـ )2 براساس اين آيات و روايات، يكى از حالاتى كه انسان در آن حالت به خداى معروف فطرى خويش روى ميآورد و او را به قلب خويش مىيابد و از غفلت و فراموشى بيرون ميآيد، حالت گرفتارى و سختى است. قرآن كريم به وجدانِ خداوند سبحان در اين حالت تصريح دارد و مىفرمايد:
وَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَعْمالُـهُمْ كَسَرابٍ بِقِـيعَةٍ يَحْسَـبُهُ آلظَّـمْآنُ ماءً، حَتّى إِذا جاءَهُ لَمْ يَجِدْهُ شَيْـئاً وَ وَجَدَ آللّهَ عِنْدَهُ فَوَفّاهُ حِسابَهُ وَاللّهُ سَرِيعُ آلحِسابِ.[41]
اعمال كافران مانند سرابى در كوير است كه انسان تشنه، آن را آب مىپندارد. امّا هنگامى كه به سوى آن ميآيد، آن را چيزى نمىيابد و خدا را نزد آن مىيابد. و خداوند، حساب او را به طور كامل مى دهد. و خداوند سريع الحساب است.
در اين آيهى شريفه، وجدان خداوند سبحان به هنگام تشنگى و دويدن به دنبال آب و نرسيدن به آن و قطع اميد از يافتن آن، به صراحت بيان شده است.
روشن است كه وجدان خداوند سبحان در اين حالت، وجدانِ واقعى و حقيقى است نه اثبات عقلى و ذهنى. و اين در حقيقت همان امرى است كه امام7 بدان تنبّه دادند كه همهى انسانها به هنگام قطع اميد از همهى خلايق، به خداى سبحان روى ميآورند، او را به يگانگى مىخوانند و از او كمك و يارى مىجويند.
- ظهور معرفت فطرى در بأساء و ضرّاء، و ايمان و كفر
3ـ 1) در بحث از آيهى شريفهى (كانَ آلنّاسُ أُمَّةً واحِدَةً) گفتيم كه همهى انسانها آنگاه كه پا به دنيا مى گذارند، در فطرت خويش معرفت خداوند سبحان را دارند :«كُلُّ مَوْلُودٍ يُولَدُ عَلَى الْفِطْرَةِ.» امّا با وجود اين، همه از خداى خويش، محجوب به حجاب غفلت و فراموشياند. خداى تعالى به عمد، معرفت خويش را
از ياد آنها برده است. بدين ترتيب، انسان بدون قرار گرفتن تحت تعاليم پيامبران الاهى به معرفت خداى خويش نميرسد. در نتيجه، متّصف به كفر و شرك و ايمان هم نخواهد شد. بدينرو، حجّت بر وى باوجود پيامبران و تعاليم آنها تمام مىشود:
إنّ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ خَلَقَ النَّاسَ عَلَى الْفِطْرَةِ الَّتِي فَطَرَهُمُ اللَّهُ عَلَيْهَا لَا يَعْرِفُونَ إِيمَاناً بِشَرِيعَةٍ وَ لَا كُفْراً بِجُحُودٍ ثُمَّ ابْتَعَثَ اللَّهُ الرُّسُلَ إِلَيْهِمْ يَدْعُونَهُمْ إِلَى الْإِيمَانِ بِاللَّهِ حُجَّةً لِلَّهِ عَلَيْهِمْ.
3ـ 2) حال اين اگر كفر و ايمان با توجّه به دعوت و تعاليم پيامبران حاصل مىشود، پس چگونه است كه در برخى از آيات بأساء و ضرّاء، خداوند سبحان تصريح مىكند كه آنان پس از رفع گرفتارىشان، كافر و مشرك مىشوند؟
فَلَمّا نَجّاهُمْ إِلى البَرِّ إِذا هُمْ يُشْرِكُونَ.[42]
فَلَمّا نَجّاكُمْ إِلى البَـرِّ أَعْرَضْتُمْ وَ كانَ الإِنْسانُ كَفُوراً.[43]
جواب اين تعارض بدوى آن است كه ظهور معرفت فطرى در بأساء و ضرّاء، اختصاص به مؤمن ندارد، بلكه كافر و مشرك و ضالّ هم در اين حالت متوجّه خداى سبحان مىگردند. پس آنان كه در بأساء و ضرّاء به خداوند سبحان متوجّه و متنبّه مىشوند، يا از قبل مؤمناند يا كافر و مشرك و يا ضالّ و غافل محض. امّا مؤمن و كافر و مشرك، پيش از قرار گرفتن در بأساء و ضرّاء توسّط دعوت و تعاليم پيامبران به معرفت خداوند سبحان رسيده و به ايمان يا كفر و شرك متّصف گرديدهاند. قرار گرفتن در بأساء و ضرّاء براى مؤمنان، لطف و محبّتى است از خداوند سبحان، تا آنان را در ايمانشان محكم دارد و بر درجات ايمانى و معرفتى آنان بيافزايد؛ ولى نسبت به كفّار و مشركان، اتمام حجّتى دوباره براى مجازات اعمالشان مىباشد.
اما ضُلّا لـ يعنى آنان كه به هيچ وجه دعوت پيامبران به گوششان نخورده و تعاليم رسولان به آنان نرسيدهـ در بأساء و ضرّاء اگرچه متوجّه خداى سبحان
مىشوند، ولى نتيجهى اين توجّه و تنبّه كفر و شرك و ايمان نيست. البتّه اين نكته را با توجّه به آيه (كانَ آلنّاسُ أُمَّةً واحِدَةً) و روايات وارد شده در تفسير آن و نيز با توجّه به آيهى (ما كُنّا مُعَذِّبِـينَ حَتّى نَبْعَثَ رَسُولاً)[44] مىتوان يافت.
پس شرك و كفرى كه در آيات بأساء و ضرّاء بعد از بيرون آمدن از گرفتارى ذكر شده است، شرك و كفر ابتدايى نيست بلكه برگشتن به شرك سابق مىباشد.
3ـ )3 امر دربارهى آيهى شريفهى (وَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَعْمالُـهُمْ كَسَرابٍ بِقِـيعَةٍ…) هم از اين قرار است. مَثَلى كه در آن آيه زده شده، مربوط به كفّار و مشركين است. يعنى كسى در صحراى خشك و خالى، گرفتار تشنگى شديد مىشود و سراب را آب مىپندارد و به دنبال آن راه ميافتد. اما وقتى به آن ميرسد، مىبيند كه خيال آب بوده است نه آب واقعى. در اثر شدّت تشنگى و قطع اميد، به خداى حىّ قادر مطلق متوجّه مى گردد و خداوند سبحان هم او را به مجازات اعمالش مى رساند و همهى اعمالش را به طور كامل محاسبه مىكند.
پس خداوند سبحان در اين آيهى شريفه، در حقيقت، به دنياپرستى كفّار و مشركان مَثَل ميزند؛ يعنى آنان كه به دنيا دل بسته و با حرص و ولع به دنبال آن به راه افتادهاند، دنيا براى آنان هيچ فايدهاى ندارد؛ بلكه چون سرابى است آبنما كه تشنگان را به دنبال خود مىكشد و پس از آنكه اجل تمام گشت و عمر به پايان رسيد، تازه متوجّه مىشوند كه دست خالياند. آنجاست كه خداى خويش را مىيابند و چون هيچ خيرى از آنان سر نزده، خداوند سبحان هم آنان را به مجازات اعمالشان ميرساند.
منابع:
- قرآن كريم.
- ابنمنظور، لسان العرب، تصحيح امين محمّد عبدالوهّاب و محمّد صادق العبيدى، دار احياء التراث العربى، بيروت، 1416 ه . ق.
- ابوالحسين احمد بن فارِس، معجم مقاييس اللّغة، تحقيق محمّد هارون عبدالسلام، دارالكتب العلميّة، قم.
- زمخشرى، محمودبنعمر، اساس البلاغة، تحقيق محمّد باسل عيون السود، دار الكتب العلميّة، بيروت، 1419 ه . ق.
- ـــــــــــــــــــــــــــ ، الفائق فى غريب الحديث، تحقيق على محمّد البجاوى و محمّد ابوالفضل ابراهيم، دارالفكر، بيروت، 1414ه . ق.
- ـــــــــــــــــــــــــــ ، الكشاف، دارالكتب العربى، بيروت، 1366ه . ش.
- صدوق، محمّدبن على، التوحيد، تصحيح سيّد هاشم حسينى، جامعهى مدرسين، قم.
- ـــــــــــــــــــــــــــ ، معانى الاخبار، تحقيق على اكبر غفّارى، دارالكتب الاسلاميّة، تهران، 1363 ه . ش.
- ـــــــــــــــــــــــــــ ، علل الشرايع، المكتبة الحيدريّة، نجف، .1385
- طباطبايى، محمّد حسين، الميزان في تفسير القرآن، مؤسّسهى مطبوعاتى اسماعيليان، قم، 1393 ه . ق.
- عيّاشى، محمّدبنمسعود، تفسير العيّاشى، تحقيق سيّد هاشم رسولى، المكتبة العلميّة الاسلاميّة، تهران.
- فخر الدين رازى، محمّدبن عمر، التفسير الكبير، دار الكتب العلميّة، بيروت، 1421 ه . ق.
- فراهيدى، خليل بن احمد، كتاب العين، دار احياء التراث العربى، بيروت.
- فيروز آبادى، محمّد بن يعقوب، القاموس المحيط، دار الكتب العلميّة، بيروت، 1420 ه . ق.
- كلينى، محمّدبنيعقوب، الكافي، تحقيق على اكبر غفّارى، دار الكتب الاسلاميّة، تهران، 1363ه . ش.
- مجلسى، محمّد باقر، بحارالانوار، دار الكتب الاسلاميّة، قم 1363 ه . ش.
- مكارم شيرازى، ناصر، تفسير نمونه، با شركت جمعى از نويسندگان، دارالكتب الاسلاميّة، تهران، 1383 ه .ش.
- ملكى ميانجى، محمّد باقر، مناهج البيان في تفسير القرآن، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، تهران، 1416ه .ق.
[1]. معجم مقاييس اللّغه 4 / .510
[2]. القاموس المحيط 2 / 193.
[3]. اساس البلاغه 2 / .28
[4]. لسان العرب 10 / 285 و .286
[5]. الفائق في غريب الحديث/ .127
[6]. كتاب العين / .747
[7]. آل عمران (3) / 19.
[8]. همان / 83ـ .85
[9]. همان / .67
[10]. توحيد صدوق / 328 و .330
[11]. همان / 329، ح .3
[12]. دربارهى ميثاق در گفتارى ديگر، بحث خواهد شد.
[13]. همان / .330
[14]. بقره (2) / 135ـ .138
[15]. بحارالانوار 3 / 280؛ نيز ر. ك: كافى 2 / 14؛ تفسير عيّاشى 1 / .62
[16]. تفسير عيّاشى 1 / .62
[17]. ابراهيم (4) / 9ـ .10
[18]. حج (22) / 30ـ .31
[19]. كافى 2 / .10
[20]. توحيد / .330
[21]. معانى الاخبار / .349
[22]. مؤمنون (23) / 84ـ .89
[23]. توحيد صدوق / .331
[24]. توحيد / .83
[25]. همان / .82
[26]. بقره (2) / .213
[27]. كشّاف 1 / .255
[28]. التفسير الكبير / .10
[29]. الميزان 2 / .130
[30]. تفسير نمونه 2/ 94ـ .95
[31]. مناهج البيان 2 / .184
[32]. تفسير عيّاشى 1 / .104
[33]. همان.
[34]. علل الشرايع / .121
[35]. اين نكته، در گفتارى ديگر و بر اساس روايات، روشن مىشود.
[36]. غاشيه (88) / 17ـ .22
[37]. غافر (40) / .13
[38]. لسان العرب 5 / 48 ـ.49
[39]. النمل (27)/ .62
[40]. انعام (6)/ 40ـ .41
[41]. نور (24)/ .39
[42]. عنكبوت (29) / .65
[43]. اسراء (17)/ .67
[44]. اسراء (17) / .15
آخرین بروز رسانی مطلب در شنبه ، 25 آذر 1391 ، 11:48