مسلم بن عقيل بن ابى طالب، از ياران على عليه السلام، حسن عليه السلام وحسين عليه السلام است. وى با رقيه،[1] دختر امام على عليه السلام، ازدواج كرد؛ و در جنگ صفين، همراه حسن و حسين عليهما السلام و عبدالله بن جعفر فرماندهى جناح راست سپاه اميرمؤمنان عليه السلام را عهده دار بود.[2]
مرحوم خويى گويد: «بزرگى و عظمت مسلم بن عقيل بالاتر از آن است كه به وصف درآيد. وى در جنگ صفين فرمانده جناح راست سپاه اميرمؤمنان عليه السلام بوده است …».[3]
بر اين اساس، بعيد مى نمايد آن طورى كه مامقانى مى گويد، عمر شريف وى هنگام رفتن به سفارت كوفه 28 سال بوده باشد. [4]زيرا جنگ صفين در سال 37 هجرى روى داد
و معنايش اين است كه وى در آن هنگام كمتر از ده سال داشته است!
از سوى ديگر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به على عليه السلام خبر داد كه مسلم عليه السلام در راه محبت حسين عليه السلام كشته خواهد شد. صدوق در كتاب امالى خويش چنين نقل كرده است:
«على عليه السلام به رسول خدا صلى الله عليه و آله گفت: يا رسول الله، آيا عقيل را دوست مى دارى؟ فرمود:
آرى به خدا سوگند، من او را به دو جهت دوست مى دارم: يكى به خاطر خودش و ديگرى به خاطر دوستى ابوطالب نسبت به او؛ و فرزندش در راه محبت فرزند تو كشته مى شود؛ و اشك ديده مؤمنان بر او مى ريزد و فرشتگان مقرب درگاه خداوند بر او درود مى فرستند. آنگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله گريست به طورى كه اشك بر سينه اش جارى شد؛ و سپس فرمود: خدايا، از آنچه پس از من بر سر خاندانم مى آيد به تو شكايت مى كنم.»[5]
مسلم الگوى والاى اخلاق اسلامى، به ويژه در شجاعت، دلاورى و قدرت بود. نمونه اش حماسه اى بود كه در كوفه آفريد؛ به طورى كه دشمن وى يعنى محمد بن اشعث هنگام توصيف وى براى ابن زياد گفت: «اى امير، آيا نمى دانى كه مرا به سوى شيرى ژيان و شمشيرى برنده در كف قهرمانى بلند همت از خاندان بهترين انسان ها فرستاده اى؟»[6]
در برخى كتاب هاى مناقب آمده است كه مسلم همانند شير بود. نشان نيرومنديش اين كه مردى را با دست مى گرفت و بر پشت بام مى انداخت.[7]
در جاى ديگر آمده است: حسين عليه السلام، مسلم بن عقيل را به سوى كوفه فرستاد و او همانند شير بود.[8]
از جاهايى كه نشان دهنده شجاعت بى مانند هاشمى وى مى باشد، موضعگيرى او در برابر معاويه است كه در دوران زمامدارى اش از وى خواست تا مال را بازپس دهد و زمين را بگيرد؛ و مسلم در پاسخ گفت: تا سرت را با شمشير نزده ام، دست بردار![9]
آيا مسلم خواستار معافيت از سفارت شد؟
طبرى در تاريخ خود و شيخ مفيد در كتاب ارشاد نوشته اند كه مسلم بن عقيل در اثناى حركت به سوى كوفه يكى را نزد حسين عليه السلام فرستاد و از آن حضرت خواست كه وى را از مأموريت سفارت كوفه معاف سازد. متن داستان به روايت طبرى از اين قرار است:
مسلم پيش رفت تا به مدينه رسيد. آنگاه در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله نماز گزارد؛ و با خاندان محبوب خويش خداحافظى كرد. سپس دو راهنما از قبيله قيس اجير كرد. آن دو وى را پيش بردند تا آن كه راه را گم كردند و منحرف گشته به شدت تشنه شدند.
راهنمايان گفتند: اين راه را در پيش بگير تا به آب برسى؛ و نزديك بود كه خود از عطش جان بدهند (طبق روايت ارشاد دو راهنما از تشنگى مردند). آنگاه مسلم بن عقيل نامه زير را همراه قيس بن مسهر صيداوى براى حسين عليه السلام فرستاد؛ و اين در تنگه بطن خُبيت (و به روايت ارشاد در بطن خبت) بود:
من از مدينه همراه دو راهنما به راه افتادم، اما آنان از راه منحرف گشته و گم شدند.
تشنگى شديد چنان بر ما غلبه كرد كه نزديك بود دو راهنما جان بسپارند. رفتيم تا آن كه نفس آخرمان را به آب رسانديم. اين آب در جايى به نام تنگه بطن خُبيت واقع است. من اين پيش آمد را به فال بد گرفتم، اگر صلاح مى دانيد، مرا معاف داريد و ديگرى را به سفارت بفرستيد. والسلام.
حسين عليه السلام در پاسخ او نوشت:
بيم آن دارم كه انگيزه تو از نوشتن نامه و تقاضاى استعفا از مأموريتى كه به تو داده ام چيزى جز ترس نباشد. بنابراين به سويى كه تو را فرستاده ام رهسپار شو. والسلام.
مسلم به خواننده نامه (و به روايت ارشاد، پس از خواندن نامه) گفت: «من اين سخن را از بيم جان خودم نگفتم …».[10]
هر كس زندگى نامه مسلم را- هر چند كه در كتاب ها به طور خلاصه آمده است- مورد مطالعه قرار دهد و با عرف عرب آن روزگار و به ويژه با اوصاف بنى هاشم اندكى آشنا باشد، شك نخواهد كرد كه اين داستان ساخته دست دشمنان اهل بيت عليهم السلام و براى مشوّه جلوه دادن سيما و آوازه اين سفير بزرگ است.
مسلم از فرماندهان جناح راست سپاه امير مؤمنان عليه السلام بود. او كسى است كه معاويه، حاكم مطلق العنان آن روز جهان اسلام را مورد خطاب قرار داد و گفت: «ساكت شو! تا سرت را با شمشير نزده ام، دست بردار!» او كسى است كه پس از شنيدن اين سخن امام «اميدوارم، من و تو در درجه شهيدان باشيم»، تعيين كرد كه به سوى شهادت مى رود و با آن حضرت چنان خداحافظى كرد كه گويى وعده ديدارشان بهشت است.
آيا نفس مطمئن به سعادت بازهم مى ترسد؟ و آيا كسى كه مشتاق لقاى پروردگار و ديدار با رسول خدا و دوستان گذشته خود از اهل بيت است، قرار گرفتن در آستانه مرگ را به فال بد مى گيرد؟ آيا آرامش يك لحظه از وجود مسلم جدا شده است؟ سيره آن حضرت در كوفه گواه ثبات قدم و آرامش ناشى از ايمان وى به كار خويش است؛ كه در اين زمينه كسى جز امام معصوم نه به پايش مى رسد و نه از او برتر است. آيا به باور انسان آگاه و انديشمند مى گنجد كه حسين عليه السلام اين سفارت مهم را به فردى ترسو، كه پديده هاى عادى همه مسافران در چنان روزهايى را به فال بد مى گيرد، واگذار كند؟ سرانجام اين كه آيا با ادب حسينى سازگار است كه پسرعمويش، مسلم را اين گونه خطاب كند و به ترس متهم گرداند؟
آقاى مقرم گويد: «كسى كه در سند ولايت سيد الشهدا براى مسلم بن عقيل تأمّل بورزد، به ثبات، آرامش، بى باكى و نترسى او از مرگ اذعان خواهد كرد. مگر چيزى جز كشته شدن و شهادت در راه خدا مى تواند برازنده خاندان ابوطالب باشد؟ چنانچه مسلم در جنگ ها ترسو مى بود، سيد الشهدا افتخار سفارت خويش را كه لازمه آن، همه اين امور است به او نمى بخشيد.
اين سخنى كه راويان نقل كرده اند و ابن جرير نيز به خاطر كاستن مقام والاى مسلم ثبت كرده است، كاملًا سست و بى پايه است. در حالى كه اهل بيت و كسانى كه در سايه تعاليم آنها هدايت يافته اند، به فال بد زدن اعتقادى ندارند و براى آن ارزشى قائل نيستند، چگونه چنين چيزى مى تواند درست باشد.
اين كه طبرى چنين مطلبى را براى مشوّه ساختن مقام شهيد كوفه- چنان كه عادت وى درباره اعضاى خاندان علوى است- بنويسد شگفت نيست. شگفت اينجاست كه چگونه اين موضوع بر يك صاحبنظر دقيق پوشيده مانده و در حالى كه پيوسته از بدگويى امثال آنها دم مى زند و معتقد است كه اين گونه روايات از ساخته هاى آل زبير و پيروان آنهاست، باز هم آن را در كتاب خويش نقل كرده است.».[11]
به نظر مى رسد كه مقرم اصل رويداد و مرگ دو راهنما و نامه نوشتن پسر عقيل براى امام حسين عليه السلام و پاسخ حضرت به او را قبول دارد، اما انتساب زدن فال بد و ترس به مسلم را ساختگى و بى پايه مى داند.[12]
ولى شيخ باقر قرشى اصل نامه و پاسخ آن را قبول ندارد و ساختگى مى داند. او مى گويد:
«1- تنگه خَبَت كه مسلم از آنجا براى امام عليه السلام نامه نوشت، طبق گفته حموى ميان مكّه و مدينه واقع است. در حالى كه روايت تصريح دارد كه مسلم دو راهنما را در يثرب اجير كرد؛ و به سوى عراق بيرون رفتند و راه را گم كردند و مردند. بنابر اين طبيعى است كه اين حادثه ميان مدينه و عراق روى داده باشد، نه ميان مكه و مدينه.[13]
2- چنانچه ميان يثرب و عراق جايى كه حموى از آن نام نبرده وجود داشته باشد، رفت و آمد از آنجا تا مكه بيش از ده روز طول مى كشد. در حالى كه مورخان زمان مسافرت مسلم از مكه تا كوفه را تعيين كرده و گفته اند: وى روز پانزدهم رمضان از مكه حركت كرد و در روز پنجم شوال به كوفه رسيد؛ كه مجموع مدت مسافرتش بيست روز مى شود واين بسيار كوتاه تر از مدتى است كه مسافر از مكه به مدينه (و سپس كوفه) طى مى كند. چنانچه مدت سفر فرستاده مسلم از اين مكان و بازگشت او را استثنا كنيم، مدت سفر او از مكه تا كوفه كمتر از ده روز مى شود؛ و پيمودن چنين مسافتى در اين مدت عادتاً محال است.
3- امام عليه السلام- در اين نامه- مسلم را به ترس متهم كرده است؛ و اين موضوع با موثق شمردن مسلم و اين كه او شخص مورد اعتماد و بزرگ اهل بيت اوست و فضيلتى بيش از ديگران دارد در تعارض است. چگونه ممكن است كه امام بااين اوصاف بازهم او را به ترس متهم كند.
4- ترسو خواندن مسلم با سيره عملى وى تناقض دارد. زيرا اين قهرمان بزرگ، دلاورى و شجاعتى خيره كننده از خود نشان داد و در هنگام حمله گروه هاى كوفى، بى آن كه كسى او را يارى دهد و يا پشتيبانى كند، يك تنه با آنها به مقابله پرداخت. وى شمار زيادى از آن سپاه انبوه را كشت و آنها را وحشتزده و بيمناك ساخت. هنگامى هم كه او را اسير گرفته نزد ابن زياد بردند، اثرى از ذلت و شكست در وى ديده نشده بلاذرى درباره مسلم مى گويد: او شجاع ترين و سرسخت ترين مردان بنى عقيل بود [14]؛ و بلكه پس از ائمه عليهم السلام شجاع ترين هاشمى تاريخ است.
اين حديث افترايى است كه براى كاستن از ارج و مقام اين فرمانده بزرگ كه از مفاخر امت عربى و اسلامى به شمار مى آيد ساخته شده است».[15]
از اين رو ما در اين باره، نظر قرشى را بر نظر مقرم ترجيح مى دهيم، و بر اين باوريم كه اصل نامه و پاسخش صحت ندارند؛ و به گمان قوى اصل حادثه نيز درست نيست.
مسلم در كوفه
چنان كه گذشت، امام حسين عليه السلام به مسلم سفارش كرد كه در كوفه، نزد مورد اعتمادترين مردم شهر برود و فرمود: «چون وارد شهرشدى نزد موثق ترين ساكنانش فرود آى».[16] چرا كه لازمه طبيعى آغاز عمل سياسى- انقلابى مسلم براى دعوت مردم به فرمانبردارى از امام و بسيج آنان براى قيام همراه آن حضرت، و دست برداشتن از آل ابى سفيان، اين بود كه پايگاه وى منزلى باشد كه صاحب آن دوستدار اهل بيت عليهم السلام و موثق ترين فرد كوفه باشد.
ابن كثير مى نويسد:[17] هنگامى كه وارد كوفه شد در خانه مردى به نام مسلم بن عوسجه اسدى [18] فرود آمد. به قولى ديگر وى درخانه مختار بن ابى عبيد ثقفى[19] فرود آمد.
شيخ مفيد گويد: «… آنگاه مسلم پيش رفت تا به كوفه وارد شد و در خانه مختار بن ابى عبيده- كه امروز خانه مسلم بن مسيب خوانده مى شود- درآمد. پس از آن شيعه نزد وى به آمد و شد پرداختند و چون مردم نزد وى آمدند و شمارشان زياد شد، نامه حسين عليه السلام را برايشان مى خواند و آنان مى گريستند. هجده هزار تن از مردم با مسلم بيعت كردند؛ و او اين موضوع را براى حسين عليه السلام نوشت و از او خواست كه به كوفه بيايد …»[20]
اما پس از ورود عبيدالله زياد به كوفه، به عنوان والى شهر، از سوى يزيد و حصول تحولات سريع و پى در پى نوع فعاليت مسلم نيز تغيير كرد و به خود شكل پنهانى گرفت.
وى ناچار شد كه محل استقرارش را تغيير دهد و به خانه هانى بن عروه،[21] رئيس و بزرگ قبیله مراد برود.هانی از اشراف وبزرگان شیعه در کوفه بود.
منبع:کتاب با کاروان حسینی، مقاله «تلاش های امام حسین علیه السلام در مکه»
تهیه و تنظیم :علی اکبر اسدی
[1] المجدى فى انساب الطالبيين، ص 18؛ انساب الاشراف، ج 2، ص 830.
[2] بحار الانوار، ج 42، ص 93.
[3] معجم رجال الحديث، ج 18، ص 150.
[4] تنقيح المقال، ج 3، ص 214.
[5] بحار الانوار، ج 22، ص 288؛ به نقل از امالى صدوق، ص 111، مجلس 27، حديث شماره 3.
[6] نفس المهموم، ص 111.
[7] همان.
[8] ر. ك. بحار الانوار، ج 44، ص 354.
[9] همان، ج 42، ص 116.
[10] تاريخ الطبرى، ج 3، ص 278؛ الارشاد، ص 204؛ الاخبار الطوال، ص 230.
[11] مسلم بن عقيل، ص 138.
[12] ر. ك. همان مأخذ، ص 111- 113.
[13] معجم البلدان، ج 2، ص 343.
[14] انساب الاشراف، ج 2، ص 836.
[15] حياة الامام الحسين، ج 2، ص 343- 344.
[16] الفتوح، ج 5، ص 36.
[17] البدايه والنهايه، ج 3، ص 279.
[18] مسلم بن عوسجه أسدى: مكَنّى به أبا حجل، اسدى سعدى. وى مردى شريف و بزرگوار، پارسا وپرهيزگار بود. او صحابهاى بود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله را ديدار كرده بود. وى قهرمانى است شجاع كه در جنگها و فتوحات اسلامى از او ياد مىشود. سيرهنويسان گفتهاند: او از كوفه براى امام عليه السلام نامه نوشت و بدان وفادار ماند؛ و از كسانى است كه پس از آمدن مسلم بن عقيل به كوفه براى آن حضرت بيعت گرفت.
پس از ورود عبيدالله به كوفه، مسلم بن عقيل- پس از شنيدن اين خبر- به جنگ وى برخاست؛ و پرچم فرماندهى قبايل مذحج و اسد را به مسلم بن عوسجه داد، … و با او به مقابله برخاستند و در كاخش زندانى كردند. سپس هنگامى كه روند حوادث به خلاف خواست ياران حق رقم خورد و مسلم بن عقيل و هانى بن عروه دستگير شدند، مسلم بن عوسجه براى مدتى پنهان شد؛ و سپس همراه خانوادهاش گريخت و در كربلا خود را به امام حسين رساند و جان خويش را فداى آن حضرت كرد. او كسى است كه پس از صدور اجازه بازگشت از سوى امام حسين عليه السلام در شب دهم، خطاب به آن حضرت گفت: آيا تو را رها كنيم در حالى كه براى اداى حق تو در پيشگاه خداوند عذرى نداريم؟! به خدا سوگند آن قدر با آنان مىجنگم كه نيزهام در سينههاشان بشكند، و تا قبضه شمشير در دستم باشد آنان را مىزنم ولى از تو جدا نمىشوم؛ و اگر بىسلاح گردم، بازهم دست برنمىدارم و پيش شما، آنان را سنگباران مىكنم تا آن كه همراه شما كشته شوم. براى شناخت بيشتر فضايل و تاريخ زندگى اين شهيد بزرگوار به زندگينامه او در كتاب ابصارالعين فى انصار الحسين (ص 107- 111) مراجعه شود.
[19]مختار بن ابى عبيد بن مسعود ثقفى: وى در سال اوّل هجرت به دنيا آمد و در سيزده سالگى همراه پدرش در جنگ شركت جست. او به سوى صحنه پيكار هجوم مىبرد ولى عمويش مانع مىشد. در نتيجه مختار پيشگام و شجاع بار آمد و از هيچ چيز بيم نداشت؛ و به كارهاى مهم اقدام مىكرد. او بسيار خردمند و حاضر جواب بود. صفاتى برجسته داشت و بسيار سخاوتمند بود.
او كسى است كه بيشتر شركت كنندگان در قتل حسين عليه السلام و سران آنها را در طى حكومت هجده ماههاش به قتل رساند و سرانجام خود در سن 67 سالگى به دست مصعب بن زبير كشته شد.
روايتها درباره وى گوناگون است. برخى او را مىستايند و برخى ديگر نكوهش مىكنند. ولى روايتهايى كه وى را نكوهش مىكنند، يا ضعف سند دارند يا دلالتشان ناقص است و يا از روى تقيه صادر شدهاند. در مقابل، روايتهايى كه او را ستايش مىكنند روايتهايى «صحيح» اند.
ديدگاهها نيز درباره وى متفاوت است؛ و ما در اينجا به بيان گفتار پنج تن از معاصران بسنده مىكنيم:
1- مرحوم خوئى: در حسن وضعيت مختار همينبس كه با كشتن قاتلان حسين عليه السلام دل اهلبيت عليهم السلام را شادكرد. اين خدمت بزرگى به اهل بيت عليهم السلام بود و از سوى آنان مستحق پاداش مىباشد. آيا ممكن است رسول خدا صلى الله عليه و آله و اهل بيت عليهم السلام كه معدن كرم و احسان هستند، از اين كار چشم بپوشند … روزى محمد حنفيه ميان چند تن از شيعيان نشسته بود و مختار را به سبب تأخير در قتل عمر سعد نكوهش مىكرد. هنوز سخن او به پايان نرسيده بود كه دو سر نزد وى حاضر شد. محمد به سجده افتاد و دستها را به آسمان بلند كرد و گفت: «پروردگارا اين روز مختار را فراموش مكن و از سوى اهل بيت پيامبرت، محمد صلى الله عليه و آله، نيكوترين پاداشها را به وى عنايت فرما، به خدا سوگند كه از اين پس نكوهشى بر مختار نيست …. (معجم رجال الحديث، ج 18، ص 100). 2- محدث قمى: نقلها درباره مختار ثقفى گوناگون است. ولى قدر مسلم اين است كه وى دل امامزينالعابدين و بلكه دل همه سوگواران و يتيمانى را كه پدرانشان همراه حسين عليه السلام به شهادت رسيدند، شاد كرده است. مدت پنج سال ماتم و اندوه بر خانههاى مصيبتزدگان خيمه افكنده بود و در اين مدت سرمه كشيده و يا خضاب كردهاى ديدهنشد و دودىاز خانههايشان بالانيامد، تا آنكه سر عبيدالله زياد را ديدند و از عزا بيرون آمدند. علاوه بر آن، مختار خانههاى ويران شده را دوباره بنا كرد و براى ستمديدگان عطا فرستاد. خوشا به حال مختار كه با اين كار خويش دلهاى خاندان پاك پيامبر صلى الله عليه و آله را شادمان ساخت. (وقايع الايام، ص 40).
3- نمازى: آنچه را كه من اختيار مىكنم و نظر مىدهم اين است كه حضرت مختار همان كسى است كه براى خونخواهى برگزيده شد. خداوند سينههاى پاك را به وسيله او آرامش بخشيد؛ و دلهاى نيكان را شاد كرد؛ و او به شفاعت سرورمان حسين- صلوات الله عليه- از آتش جهنم رهايى خواهد يافت، خداوند از لطف بيكرانش او را پاداش نيك دهاد. (مستدركات علم الرجال، ج 7، ص 385).
4- امينى: كسى كه به تاريخ، حديث و علم رجال توجه كند و از ديدى نافذ نيز برخوردار باشد، درخواهد يافت كه مختار در صدر مردان دين و هدايت و اخلاص قرار دارد؛ و قيام ارزشمند وى جز براى اين كه با ريشهكن ساختن ملحدان و از بن كندن ستم اموى عدالت را به پاى دارد نبود. ساحت وى از مذهب كيسانى به دور است و همه دشنامها و ياوههايى كه به وى گفتهاند از روى صداقت و حقيقت نبوده است؛ و عالمان بزرگ مانند ابن طاووس در «رجال» علامه در «الخلاصه»؛ ابن داود در «الرجال»؛ ابن نماى فقيه در رسالهاى كه اختصاصاً براى او تدوين كرده است؛ محقق اردبيلى در «حديقة الشيعه»؛ صاحب معالم در «تحرير طاووسى»؛ قاضى نورالله در «مجالس المؤمنين»؛ و شيخ ابوعلى در «منتهى المقال» (ج 6، ص 240) و ديگران وى را ستوده و بزرگ داشتهاند. (الغدير، ج 1، ص 343).
5- مامقانى: در اسلام وى اشكالى نيست، حتى در امامى مذهب بودنش هم شك نيست. عامه و خاصه بر شيعه بودنش اتفاق نظر دارند، و حقيقت اين است كه وى به امامت مولايمان حضرت سجاد عليه السلام اعتقاد داشت … از مجموعه آنچه گفتيم چنين برداشت مىشود كه مختار مذهب امامى داشت و حكومت او به اذن امام بود. وثاقتش ثابت نيست، بلى او به گونهاى ستايش شده است كه وى را در شمار افراد «حسن» قرار مىدهد (تنقيح المقال، ج 3، ص 206).
مجلسى درباره وى سكوت اختيار كرده و هيچ ستايش و نكوهشى از وى نكرده است.
هرگاه به لحاظ تاريخى ثابت شود كه مسلم بن عقيل در خانه مختار فرود آمده است- چنانكه بسيارى از مورخان به آن اشاره كردهاند- اين خود دليل وثاقت اوست؛ و بلكه ثابت مىكند كه وى موثقترين اهل كوفه بوده است. زيرا امام حسين عليه السلام به مسلم فرمان داد که نزد موثق ترین مردم شهر فرود آید و او نزد مختار فرود آمد. اگر اين فرود آمدن به دستور مستقيم خود امام نباشد، دست كم مصداق سخن آن حضرت، هست و خدا داناست.شايد در انتخاب خانه مختار و نه ديگران براى مسلم- بر فرض ثبوت اين مطلب- سبب ديگرى هم نهفته بود؛ و آن اين بود كه مختار داماد نعمان بن بشير، حاكم وقت كوفه بود- يعنى دخترش عمرة را به زنى داشت- و در نتيجه تا هنگامى كه مسلم در خانه داماد والى كوفه بود، كسى متعرض او نمىشد.
[20] ارشاد، ص 205؛ تاريخ طبرى، ج 3، ص 279 با اندكى تفاوت.
[21] هانى بن عروه مرادى: هانى از اشراف كوفه و بزرگان و سران شيعه و رئيس و پيشواى قبيله مراد بود. هنگام سوار شدن چهار هزار زره پوشيده و هشت هزار پياده او را همراهى مىكردند. نقل شده است كه وى حضور پيامبر صلى الله عليه و آله را درك كرد و شرف مصاحبت وى يافت. او در سن 89 سالگى به شهادت رسيد (ر. ك. سفينة البحار، ج 8، ص 714 و قاموس الرجال، ج 9، ص 292، چاپ قديم). گواه كمال و جلالت قدر و بزرگى مقام وى زيارتى است كه سيد بن طاووس براى او نقل كرده است: «سلام و درود خداوند بزرگ بر تو اى هانى بن عروه، سلام بر تو اى بنده صالح و خيرخواه به خاطر خدا و رسول و اميرالمؤمنين و حسن و حسين عليهم السلام. گواهى مىدهم تو مظلوم كشته شدى. خداوند قاتل تو و آن كس كه خونت را حلال شمرد لعنت كند؛ و قبرهاشان را پر از آتش كند. گواهى مىدهم كه تو در حالى خداوند را ديدار كردى كه از كار و نصيحتى كه كردى خشنود بود. گواهى مىدهم كه تو به درجه شهادت رسيدى و به خاطر كوششى كه در راه نصيحت به خاطر خدا و رسول او به خرج دادى، روح تو در زمره ارواح سعادتمندان درآمد. تو در راه خدا و براى رضاى او بذل جان كردى، خداوند نيز تو را رحمت كند و از تو خوشنود باشد و تو را با محمد و آل محمد محشور سازد و ما و شما را در سراى نعمت يكجا گرد آورد وسلام و رحمت خداوند بر تو باد.» (بحار الانوار، ج 100، ص 429، به نقل از مصباح الزائر والمزار الكبير و مزار الشهيد).
وى همچنين در جنگ جمل در ركاب امير مؤمنان عليه السلام شركت جست؛ و از شعر او در آن جنگ است:
يالك حربا حثها جمّالها |
قائدة ينقصها ضلالها |
|
هذا على حوله أقيالها (بحار، ج 32، ص 181).
اى جنگى كه شتردار (عايشه) آن را برانگيخت
آن رهبرى كه گمراهىاش از [ارج] او مىكاهد
اين على است كه سركردههايش (سران سپاه عايشه) گردش را گرفتهاند
چند انتقاد و پاسخ
با وجود جايگاه والاى هانى و فدا كردن جان پاكش در راه سفير امام حسين عليه السلام، اين شهيد قهرمان از اشكال و انتقاد مصون نمانده است؛ كه مهمترين انتقادها به شرح زير مىباشد:
يكم: دفاع هانى از مسلم نه از روى آگاهى دينى، بلكه تنها به خاطر تعصب و حفظ پيمان و رعايت حق ميهمان بود. وى همانند مدلج بن سويد طائى است كه به وى مثل زده و گفته مىشود: احمى من مجير الجراد (حمايت كنندهتر از پناه دهنده به ملخ). داستان او مشهور و از اين قرار است كه مدلج روزى در خيمهاش تنها نشسته بود. ناگاه گروهى از قبيله طىء با ظرفهايشان سر رسيدند. گفت: چه خبر است؟ گفتند: ملخها به خانه تو پناه آورده و ما آمدهايم كه آن را بگيريم. او اسبش را سوار شد و نيزهاش را برداشت و گفت: به خدا هر يك از شما را كه متعرض او گردد خواهم كشت. آيا مىخواهيد ملخى را كه به من پناه آورده است بگيريد. او پيوسته از ملخ حراست مىكرد تا آن كه بر اثر تابش آفتاب پرواز كرد؛ و او گفت: شما را با او واگذاشتم، او اينك از پناه من بيرون رفته است! (ر. ك. مجمع الامثال، ج 1، ص 393؛ الكنى والالقاب، ج 3، ص 152).
در پاسخ به اين ايراد گفته شده است: همه اخبار متفقند بر اين كه هانى مسلم را پناه داد و در خانهاش از او حمايت كرد و به كار او پرداخت و او را يارى داد و در سراهاى اطرافش براى او مرد جنگى و سلاح گردآورد. از تسليم او به عبيدالله خوددارى ورزيد و به شدت با اين كار مخالفت كرد و كشته شدن را به جاى تسليم او برگزيد، تا آنجا كه به او توهين شد و او را زدند و شكنجه كردند و به زندان انداختند و به دست آن فاسق ملعون مظلومانه كشته شد؛ و اين موارد براى حسن حال و عاقبت خوش و ورود وى در صف ياران و شيعيان حسين عليه السلام كه در راه او به شهادت رسيدند كافى است؛ و امور چندى اين موضوع را اثبات مىكند:
1- او خطاب به ابن زياد گفت: كسى آمده است كه از تو و اربابت شايستهتر است.
2- نيز گفته است: اگر پايم بر روى كودكى از كودكان اهل بيت باشد، آن را بر نمىدارم مگر آن كه قطع شود (مراد اين است كه به هيچ قيمتى از حمايت اهل بيت دست بر نمىدارم).
3- سخن امام حسين عليه السلام هنگام شنيدن خبر قتل او و مسلم: خبرى بس ناگوار به ما رسيد، مسلم، هانى و عبدالله بن يقطر كشته شدند.
4- حسين عليه السلام پس از شنيدن خبر قتل مسلم و هانى اشك ريخت و فرمود: بارپروردگارا براى ما و شيعيان ما جايگاهى والا قرار ده و ما را در سراى رحمت خويش با يكديگر محشور فرما.
5- زيارت مشهورى كه اصحاب ما برايش ذكر كردهاند. (تنقيح المقال، ج 3، ص 289).
دلايل ارائه شده در اين پاسخ نشان مىدهد كه كار هانى از روى آگاهى دينى بوده است و نه صرف تعصب و حفظ پيمان و رعايت حق مهمان.
دوم: رفتن هانى نزد ابن زياد، هنگام ورود وى به كوفه، و آمد و شدش همراه با ديگر اعيان و اشراف نزد عبيد الله تا آمدن مسلم، دال بر همدستى او با قدرت حاكمه است.
در پاسخ به اين انتقاد گفته شده است: اين كار هانى نيز عيب به شمار نمىآيد، زيرا بناى كار مسلم بر پوشيدگى و پنهان كارى بود؛ و هانى مرد مشهورى بود و ابن زياد او را مىشناخت و با او برخورد داشت؛ و كنارهگيرى مخالفت با وى تلقى مىشد؛ و اين به خلاف پنهانكارى بود. از اين رو براى دفع توهم نزد او رفت و آمد داشت. هنگامى كه مسلم به او پناهنده گشت، از بيم با عبيدالله قطع رابطه كرد و براى آن كه عذرى تراشيده باشد خود را به بيمارى زد ولى چيزهايى برايش پيش آمد كه در محاسبههاى او نگنجيده بود. (تنقيح المقال، ج 3، ص 289).
سوم: هانى مسلم را از خروج عليه ابن زياد نهى كرد!
در پاسخ اين انتقاد گفته شده است: «شايد او مصلحت را در تأخير مىديد، براى آن كه جمعيت مردم بيشتر و بيعت كامل شود؛ و امام حسين عليه السلام به كوفه برسد و كارش به سهولت پيش برود؛ و مردم يكباره همراه امام بجنگند». (تنقيح المقال، ج 3، ص 289).
چهارم: هانى مسلم را از كشتن ابن زياد در خانهاش منع كرد!
در پاسخ گفته شده است: روايتها در اين باره گوناگون است. در برخى از آنها آمده است: «اين هانى بود كه پيشنهاد قتل ابن زياد را داد و خود را به بيمارى زد تا عبيدالله به عيادتش بيايد و مسلم او را بكشد؛ و پس از آن كه زمينه قتل آسان عبيدالله فراهم شد و مسلم خوددارى ورزيد وى را نكوهش كرد؛ و مسلم، يك بار اصرار و پافشارى زن و گريهاش در برابر وى و سوگند دادنش براى ترك اين تصميم را عذر آورد و بار ديگر حديث قتل ناگهانى را كه از او مشهور است و سيد مرتضى در تنزيه الانبياء بدان اشاره كرده است». (تنقيحالمقال، ج 3، ص 289).
درباره اين كه پيشنهاد دهنده قتل ابن زياد هانى بوده است، ر. ك. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 16، ص 102.
پنجم: اين سخن او به ابن زياد: به خدا سوگند من او را به خانهام دعوت نكرده بودم؛ و از كار او چيزى نمىدانستم تا آن كه نزد من آمد و تقاضا كرد كه در خانهام فرود آيد؛ و من از ردّ تقاضاى او شرم كردم و مرا در محذور قرار داد …
در اين باره پاسخ داده شده است: هانى اين سخن را براى رها شدن از چنگ عبيدالله گفت و بعيد نيست كه مسلم نيز بدون وعده و قرار قبلى نزد او رفته باشد؛ و در حالى در پناه او قرار گرفته باشد كه او نمىدانسته و او را نشناخته و آزمايش نكرده بود؛ و در اين مدت هانى- كه بزرگ و پيشواى شهر و بزرگ شيعه بود- دربارهاش چيزى نمىدانست «تا آن كه مسلم ناگهانى بر او وارد شد و با ديدار خود يكباره غافلگيرش كرد». (تنقيح المقال، ج 3، ص 289).
ششم: نويسندگان كتابهاى «روضة الصفا» و «حبيب السير»، تصريح كردهاند كه هنگام آمدن مسلم نزد هانى، وى گفت: مرا به رنج و زحمت انداختى و اگر به خانهام وارد نشده بودى تو را باز مىگرداندم.
ولى ديگر كتابهاى معتبر بجز اين دو تن چنين سخنى را نقل نكردهاند و چنين چيزى ثابت نشده است.
هفتم: شايد سختترين انتقاد وارده بر هانى اين باشد كه وى طبق آنچه ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه آورده است، در دوران معاويه ترويج كننده و مبلغ ولايتعهدى يزيد در كوفه بود. «گروهى از مردم كوفه نزد معاويه رفتند؛ هنگامى كه براى جانشينى يزيد بعد از خود، خطبه مىخواند هانى بن عروه بود كه سرور قوم خويش به شمار مىرفت. يك روز در مسجد دمشق در حالى كه مردم پيرامونش را گرفته بودند گفت: شگفت است از معاويه كه مىخواهد ما را به زور به بيعت با يزيد وادار سازد؛ در حالى كه وضع او معلوم است، به خدا سوگند چنين چيزى امكان ندارد. غلامى از قريش كه ميان مردم نشسته بود، اين سخن را نزد معاويه برد. معاويه گفت: تو خودت شنيدى كه هانى اين را مىگويد؟ گفت: آرى. گفت: برو و در مجلس او بنشين و هنگامى كه مردم از گردش پراكنده شدند به او بگو: يا شيخ، سخن تو را به معاويه رساندم، بدان كه در دوران ابوبكر و عمر به سر نمىبرى دوست ندارم كه اين سخن را به زبان بياورى، چرا كه اينها بنىاميه هستند، و تو از جسارت و شجاعتشان آگاهى؛ و بگو كه اين سخنان را از روى خيرخواهى و دلسوزى به او مىگويى آن گاه ببين كه چه مىگويد و گفتههايش را برايم بياور. جوان به مجلس هانى رفت و چون مردم از گردش پراكنده شدند نزديك شد و آن سخن را بازگفت و خود را خيرخواه او قلمداد كرد. هانى گفت: به خدا سوگند، اى برادرزاده، آنچه مىشنوم سخن تو نيست اينها سخن معاويه است، من با كلام او آشنايم. جوان گفت: مرا با معاويه چه كار! به خدا او مرا نمىشناسد. گفت: تو گناهى ندارى. چون با او ديدار كردى به او بگو: هانى مىگويد: به خدا سوگند راهى براى اين كار وجود ندارد. برخيز اى برادرزاده، موفق باشى. جوان برخاست و نزد معاويه رفت و او را آگاه ساخت. معاويه گفت: از خداوند عليه او يارى مىجويم چند روز بعد معاويه خطاب به كوفيان گفت: نيازهايتان را باز گوييد. هانى هم كه ميان آنها بود نيازهايش را طى نامهاى به معاويه عرضه كرد. گفت: اى هانى، مىبينم كه چيزى ننوشتهاى، اضافه كن. هانى برخاست و همه خواستههايش را نوشت و سپس نامه را به معاويه داد. او بار ديگر گفت: مىبينم در بيان حاجت كوتاهى ورزيدهاى! اضافه كن. هانى برخاست و همه نيازهاى قبيله و شهروندانش را نوشت؛ و نامه را به معاويه داد. گفت: چيزى ننوشتهاى! اضافه كن. هانى گفت: يا اميرالمؤمنين تنها يك حاجت باقى مانده است. معاويه گفت: چه حاجتى!؟ گفت: اين كه گرفتن بيعت براى يزيد، پسر اميرالمؤمنين، را در عراق به من بسپرى! گفت: چنين مىكنم. تو هميشه شايسته چنين كارى بودهاى. هانى به عراق كه رفت با همكارى مغيرة بن شعبه، والى وقت عراق، به كار بيعت يزيد پرداخت». (شرح نهج البلاغه، ج 18، ص 408).به اين انتقاد به چند طريق پاسخ داده شده است: «نخست اين كه اين داستانى «مرسل» است و ناقل آن تنها ابن ابى الحديد است؛ و به خلاف روش جارى خود براى اين روايت مأخذى ذكر نكرده است. دوم: دروغ از خود متن آشكار است. چگونه مىشود كه هانى آشكارا به قوم خود و مردم شام بگويد: معاويه مىخواهد كه به زور ما را به بيعت با يزيد وادار سازد؛ و آن گاه خود خواستار گرفتن بيعت براى يزيد شود! سوم: پايان كار هانى و خوددارى وى از بيعت با يزيد و برخاستن وى به يارى حسين عليه السلام تا مرز كشته شدن، همه گذشته وى را، اگر چيزى بوده است، جبران مىكند. وضعيت او بسيار شبيه به حرّ است كه پس از انجام آن كارها توبه كرد و توبهاش هم پذيرفته شد؛ و چون كار وى بدتر از هانى بود، در نتيجه توبه هانى به قبول نزديكتر است». (تنقيح المقال، ج 3، ص 289؛ و ر. ك. الفوائد، ج 4، ص 41؛ نفس المهموم، ص 115).
پاسخهايى كه تا اينجا از صاحب تنقيح المقال نقل كرديم، همه از سيد بحرالعلوم است.
هشتم: ايستادن و اعتراض وى در برابر على عليه السلام هنگامى كه آن حضرت اشعث بن قيس كندى را از رياست كنده خلع كرد و حسان بن مخدوج را به جاى وى گماشت. هانى برخاست و گفت: شايسته رياست كنده كسى است كه همانند او باشد. و حسّان مانند اشعث نيست.
در پاسخ اين انتقاد گفته شده است: اولًا تنها او نبود كه اعتراض كرد، بلكه اشتر و عدى بن حاتم نيز در زمره اعتراض كنندگان بودند. ثانياً: آنان حرف خود را پس گرفتند و همان گونه كه از اخبار برمىآيد به تصميم امير مؤمنان عليه السلام رضايت دادند (وقعة صفين، ص 137).