ماه من از پرده بيرون شو ببين ماه خدا را
ماه عفو و ماه رحمت، ماه تسبيح و دعا را
ماه توبه ماه بخشايش مه صدق و صفا را
ماه ميلاد حسن، مرآت حسن كبريا را
نيمهي ماه خدا ماه علي را جلوهگر بين
قرص خورشيد محمد را در آغوش سحر بين
♦ ♦ ♦
غنچهاي از گلبن قرآن و عترت وا شد امشب
اشك شوق مصطفي در خندهاش پيدا شد امشب
روشن از ديدار رويش ديدهي زهرا شد امشب
فاش گويم پور بوطالب علي، بابا شد امشب
گشته بلبل جبرئيل و خانهي وحي است گلشن
اي محمد اي علي اي فاطمه چشم تو روشن
♦ ♦ ♦
بزم شادي هم زمين هم چرخ گردون آمد امشب
روزهداران را بهين عيدي همايون آمد امشب
ميهمانان خدا را بخت ميمون آمد امشب
ماه روي ميزبان از پرده بيرون آمد امشب
دل نماز آورده برمحراب ابروي خم او
روزهي سيروزه ميگيرد به خيرمقدم او
♦ ♦ ♦
آفتاب حسن حق تابنده هنگام سحر شد
نيمهي ماه خدا ماه محمد جلوه گر شد
مرتضي را چشمدل روشن به رخسار پسر شد
هم بشر هم بوالبشر را اين پسر نيكو پدر شد
ظاهر از بيت ولايت مظهر داور شد امشب
البشاره البشاره فاطمه مادر شد امشب
♦ ♦ ♦
خيز و در آئينهي جان عكس روي يار بنگر
جلوهگر در خانهي دل جلوهي دلدار بنگر
وجه وجهالله بين، مهر رخ دادار بنگر
در تلاقي دو دريا لؤلؤ شهوار بنگر
گوش شو تا بشنوي تبريك حيّ ذوالمنن را
چشم شو تا بنگري روي دلآراي حسن را
♦ ♦ ♦
تا درخشان شد رخ رخشانتر از ماه تمامش
گشت پروانهصفت برگرد رخ ماه صيامش
چون سراپا حُسن ديد آن طفل را جدّ كرامش
بوسه زد بر روي زيبا و حَسن بگذاشت نامش
در مه مهماني حق گشت ماهي آشكارا
روشني بخشيد چشم ميهمانان خدا را
♦ ♦ ♦
اي تولّايت صفابخش و شفابخش دل من
وي بهمهرت دست حق آميخته آب و گل من
از نمكدان عطايت شورها در محفل من
نيست غير از مهر تو در مزرع دل حاصل من
تا مگر روزي شوم از خيل زُوّار بقيعت
يا شبي صورت نهم بر خاك ديوار بقيعت
♦ ♦ ♦
كاش ميبودم نسيم و ميگذشتم از كنارت
كاش ميبودم غبار و مينشستم بر مزارت
كاش بودم اشك و ميگشتم ز هرچشمي نثارت
كاش بودم شمع بزم عاشق شب زندهدارت
مرغ جان از لانهي جسمم هميگيرد سراغت
روشني گيرد دلم از قبر بيشمع و چراغت
♦ ♦ ♦
آنكه در ماه خدا شد ماه بيهمتا توئي تو
آنكه بر دوش رسول الله دارد جا توئي تو
آنكه بخشيده است جان بر پيكر تقوا توئي تو
آنكه بربوده دل از صاحبدلان يكجا توئي تو
آنكه سربسپرده برآئين فرمانت منم من
و آنكه بين دوستان گشته ثناخوانت منم من
♦ ♦ ♦
اي شكست خصم دين در شيوه صلح تو پيدا
دوست از صبرت به حيرت، دشمن از صلح تو رسوا
صبر كردي تا شود برنامهي اسلام اجراء
صلح كردي تا قيام كربلا گرديد برپا
صلح و صبرت بود دام ديگري بر خصم غافل
ورنه هرگز آشتي با هم ندارد حق و باطل
♦ ♦ ♦
تو همان مردي كه در جنگ جمل شمشير بستي
چون علي در حين چالاكي به صدر زين نشستي
قلب لشگر را دريدي پشت دشمن را شكستي
رشته جان يلان را بي امان از هم گسستي
مر مرا باور نيايد دست روي هم گذاري
خواستي با پا گلوي كفر را درهم فشاري
♦ ♦ ♦
تو وليّ حقّي و حق خوانده بر هستي امامت
ثبت شد پيروزي اسلام درصلح و قيامت
وحي مُنزل هست مانند كلام الّه پيامت
مينبايد برد جز با عزّت و تمجيد نامت
«ميثم» اين الهام را از آيهي قرآن گرفته
با تولاي تو در دل پرتو ايمان گرفته
شاعر:غلامرضا سازگار(میثم)