حسين اِستاده و گويي که از رازي خبـر دارد
که بر چشم حسن با يک جهان حسرت نظر دارد
زمرّدگون شده ياقوت لـــــبهاي دُر زهرا
که از لـــخت دل خود طشت را پُر از گهر دارد
ز عمري خوردن خون جگر آسوده خـواهد شد
يکي گويد به زينب چشم خود از طشت بردارد
به کنجي کودکي ناظر به اوضاع است و مي گريد
يتيمي بيند و چــون جوجه سر در زير پر دارد
زبانش ني، نگاهش مي کند بـــدرود با خواهر
برادر دست بر دل از غم و خواهر به سـر دارد
بيـــا اي مرگ از ره، راه وصل امروز کوته کن
که زهرا انتــــــظار ديدن روي پـــسر دارد
به حيدر روي منبر ناسزا گفتند و خون خوردم
کــــجا تاريخ از ما خاندان مظلومتــر دارد؟
شاعر: علی انسانی