بیا خواستگاری خواهر من!
شهید مهدی زین الدینآمده بود مرخصی بگیره. یک نگاهی بهش کرد و گفت: «میخوای بری ازدواج کنی؟»گفت: «آره، میخواهم بروم خواستگاری.»درنگی کرد و گفت: «خب بیا خواهر منو ...
آمده بود مرخصی بگیره. یک نگاهی بهش کرد و گفت: «میخوای بری ازدواج کنی؟»گفت: «آره، میخواهم بروم خواستگاری.»درنگی کرد و گفت: «خب بیا خواهر منو ...
در ستاد لشکر بودیم. شهید زین الدین یکی از بچّههای زنجان را خواسته بود، داشت خیلی خودمانی با او صحبت میکرد. نمیدانستم حرفهایشان دربارهی چیست.آن ...
یک روز آقا مهدی میخواست وارد مقر لشکر شود. دژبان که یکی از بچّههای بسیجی بود، جلویش را گرفت:«کارت شناسایی!»«ندارم.»«برگهی تردّد!»«ندارم.»آن بسیجی هم راهش نداده ...
مهدی را کمتر داخل سنگر فرماندهیاش میتوانستی پیدا کنی. بین بچّهها بود. وسط درگیریها، زیر آتش دشمن. گاهی فرمانده لشکر را میدیدی که دوربین به ...