فردای قیامت
شهید مهدی باکریدکمهی کولر را فشار دادم. هوای سرد و لطیف، با فشار وارد ماشین شد. جان تازهای گرفتم، ولی زیرچشمی «آقا مهدی» را زیر نظر داشتم. ...
دکمهی کولر را فشار دادم. هوای سرد و لطیف، با فشار وارد ماشین شد. جان تازهای گرفتم، ولی زیرچشمی «آقا مهدی» را زیر نظر داشتم. ...
آخرین باری که به دیدنمان آمد، تعریف کرد که: «وقتی بچّهها غذاهایشان را میخورند، مقداری اضافه میآید. ابتدا به نظر میرسد که این باقی ماندهی ...
آقا مهدی توی اهواز بود. من و برادر سفیدگری هم توی سنگر فرماندهی بودیم. قرار شد برویم از تدارکات یک مقدار خورد و خوراک بگیریم. ...
میخواستم بروم جبهه. علی آقا اُورکتی خرید و هنگام اعزام تنم کردم. شب عملیّات، مجروح شدم و اُورکت هم پاره پاره شد. امدادگران آن را ...
فرماندهی تیپ که شد، اجباراً یک ماشین، تحویل گرفت. یک راننده هم میخواستند در اختیارش بگذارند که قبول نکرد. به او گفتم: «شما گواهینامه که ...
در یک از مأموریتهایی که از اهواز عازم تهران بود، رانندهاش مقداری کنسرو و کمپوت و میوه عقب ماشین گذاشته بود. وقتی چشمش به وسایل ...
در راه حمید باکری چشمش به چند جفت پوتین و شلوار خورد، ماشین را نگه داشت. وسایل را جمع کرد و درون ماشین گذاشت. و ...
خیلی میرفت قم، زیارت حضرت معصومه (سلام الله علیها) و جمکران.- »این همه وسیله در اختیار شماست، چرا با اتوبوس میروید؟»- «اینها مال بیت المال ...
در یکی از روزهای گرم تابستان ۱۳۶۴، مأموریت داشتم که به روستای «قره بلاغ» بروم. به دو راهی «جلیان» که رسیدم، شهید جاویدی را دیدم ...
از بچّهها خداحافظی کردم و آمدم بیرون؛ هنوز چند قدمی از منزل دخترم (همسر شهید) دور نشده بودم که حاجی (دامادم) با موتور سپاه سر ...
صبح یک روز زمستانی، آقای طاهری تماس گرفت و گفت:«فلانی! فوراً خودت را برسان سپاه که مأموریت داریم.»لباس پوشیدم و به سرعت خود را به ...
یک شب توفیقی دست داد و حاجی آمد دیدن ما. بچّهها که از آمدن حاجی مطلع شده بودند، یکی یکی به چادر ما آمدند و ...
بعد از گذشت ۳-۲ ماه که در منطقهی عملیّاتی بود و از خانواده به دور، اگر میخواست با آنان تماس تلفنی داشته باشد، از تلفن ...
ماشینهای اصلاح، ده تا بود. آن زمان این ماشینها حکم کیمیا را داشتند. از این جور چیزها هم زیاد برای تیپ میآمد. من چهار، پنج ...