چرا خلاف میروی
شهید داور یُسریروزی ایشان را از شهر به سپاه میآوردم و چون خیلی عجله داشت خواستم قسمتی از مسافت را بر خلاف مقرّرات راهنمایی طی کنم تا ...
روزی ایشان را از شهر به سپاه میآوردم و چون خیلی عجله داشت خواستم قسمتی از مسافت را بر خلاف مقرّرات راهنمایی طی کنم تا ...
با ناراحتی لندرور را کنار میزند و دست به دستگیرهی در میبرد که پیاده شود.- »کجا آقا مهدی!»- بچّهها با تعجّب نگاهش میکنند. با ناراحتی ...
یک روز آقا مهدی میخواست وارد مقر لشکر شود. دژبان که یکی از بچّههای بسیجی بود، جلویش را گرفت:«کارت شناسایی!»«ندارم.»«برگهی تردّد!»«ندارم.»آن بسیجی هم راهش نداده ...
زمانی من وظیفهی دژبانی در مقابل در ورودی شهرک دارخوین را عهدهدار بودم. یکی از همان روزها که من در مقابل در پادگان مشغول انجام ...
از موج انفجار خمپاره، ماهر خورد به دیوار. آتش و خاک که خوابید برگشت نگاهم کرد. آشفته بود. پنجه فرو برد میان موهایش، دستش گِلی ...
به مرخصی میآمدیم. ماشینمان یک آمبولانس بود. توی راه به شهر بهبهان رسیدیم. شب بود و همه خسته بودیم. رفتیم طرف مقر سپاه. میدانستم که ...
پاتک بود. نیروهای دشمن نزدیک به هفت تیپ ما را مورد حمله قرار داده بودند و به دستور شهید کاوه، همه کف کانال نشسته بودیم ...
شب از نیمه گذشته بود. محمود پرسید: «میگویی چه کار کنیم؟»گفتم: «اگر هر گردان از یک معبر برود، شاید بهتر باشد.»گفت: «نه، باید هر سه ...
زمان، برایمان بسیار مهم بود. اگر دشمن فرصت مییافت و مواضع خودش را تقویت میکرد، کار ما بسیار مشکل میشد. بدون درنگ حرکت کردیم. فقط ...
بعد از عملیات والفجر سه، در منطقهی عملیّاتی، به طرف خط میرفتیم. حاجی میخواست از خط بازدید کند. میگفت: «باید خودم همه جا را از ...
به اتفاق برادران واحد اطلاعات، به گشت رفتیم. برادر قاسم جوانی مسؤول گشت بود. پشت سر عراقیها رفتیم و خودمان را تا فاصلهی بیست متری ...
خطاب به غوّاصان خط شکن در عملیّات والفجر هشت گفت:باید از همین الان کمربندها را محکم ببندید، بند پوتینهایتان را محکم کنید، فشنگ اسلحههایتان آماده ...
بچّهها به دنبال قطرهی آب تمام ظرفهای سوارخ شدهی آب را تکان میدادند. شهید کازرونی دیگر نمیتوانست ناراحتی دوستانش را تحمل کند، با صدای بلند ...
از یکی، دو ساعت قبل به این طرف، فقط همین پیام را داشتند: «ما راهمان را گم کردیم، نمیدانیم کجا هستیم یا به کدام طرف ...