ثقلین
TasvirShakhesshahid35

کفش‌های رنگ و رو رفته

شهید ناصر ترحمی

از پنجره دیدم مشغول کاریه. با خودم گفتم: «نکند باز لباس می‌شوید؟» هر وقت چشم مرا دور می‌دید، شروع می‌کرد.آخر من هم مادرم! دوست داشتم ...

TasvirShakhesnazm5

باید تمیز بود

شهید ناصر ترحّمی

دور یک چراغ والور حلقه زده بودیم. سرمای زمستان همه را خانه‌نشین کرده بود، آن هم زمستان کردستان. یک کتری بزرگ هم روی چراغ، بخار ...