چادر سر کنی، زیباتر میشوی
شهید محمّد جعفر نصر اصفهانیروزی پدر و مادرم برای ثبت نام من در کلاس اوّل راهنمایی و خرید روپوش بیرون رفتند. وقتی که برگشتند، پدرم روپوش و شلوار را ...
روزی پدر و مادرم برای ثبت نام من در کلاس اوّل راهنمایی و خرید روپوش بیرون رفتند. وقتی که برگشتند، پدرم روپوش و شلوار را ...
عکس شاه بالای تختهی کلاس بود، معلم کراوات زده و شش تیغه کرده و با قیافهای جدّی مشغول درس دادن بود. شروع کرد دربارهی مسألهی ...
یزد آن موقع کوچکتر بود. بیشتر مردم هم دیگر را میشناختند. هر چه میشد، همه جا میپیچید.محمّد هم به خاطر درسش و هم برای خطش ...
معلم جدید بیحجاب بود. مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین.- برجا!بچّهها نشستند. هنوز سرش را بالا نیاورده بود، دست به سینه محکم چسبیده بود ...
دختر بیحجاب که میآمد درِ مغازه، محمود به او جنس نمیداد. یکی آمده بود و محمود هم به او جنس نداده بود و خلاصه دعواشان ...
سال پنجاه و شش پادگان ارومیه خدمت میکردم. آمدند گفتند: «ملاقاتی داری.» مهدی بود. به من گفت: «باید از این جا در بری.»هر طور بود ...
شب فرا رسید اما، اُسرا به منطقهی اداری کرکوک اعزام نشدند. آن شب، فرماندهی تیپ که از فرط مستی روی پای بند نبود، نزد اُسرا ...
صبح اول وقت دکتر او را معاینه کرد و گفت: «هر چه زودتر باید به تهران اعزام شود.» بالای سرش رفتم و سِرُمش را عوض ...
پزشک برای معاینه آمد و دستور مراقبتهای ویژه داد. اسمش «علی باقری» و اهل اصفهان بود. هر یک ربع باید فشار خونش کنترل میشد و ...
به مقام زن و حجاب خیلی اهمیت میداد. مرخصی که آمده بود، مثل همیشه نشست به تعریف کردن از منطقه.آهی کشیدم و گفتم: «کاش من ...
من در دزفول نبودم که زن لری بچّهی سوختهاش را گذاشت بغل من و گفت؛ بیغیرت تو خلبان مایی؟ بگیر!ما یک چنین صحنههایی را دیدیم. ...
خلعتبری از خیانتهای بنی صدر سخن میگوید: «خاطرات دردناک جنگ نیروی هوایی با نیروهای زرهی عراق و شهادت پاکترین فرزندان امت اسلامی را که از ...
یک روز صاحب کار محمّد، مرا خواست و گفت: «این پسره کلّهاش باد داره، باید یک فکری به حال او بکنین که کمی سر عقل ...
وقتی برادرم از پدر برایمان حرف میزد، لذّت میبردم. خاطراتش شیرین بودند و دوست داشتنی. آخر او همرزم و همراه پدر بود. از طرفی دیگر، ...