ثقلین
TasvirShakhesshaid5

نیروی خدماتی

شهید مهدی باکری

رضا در زیر سایه‌ی درختی روی زمین ولو شد و گفت: «بفرما… این هم از این‌جا. تو که می‌گفتی اینجا دوست و آشنا داری؛ پس ...

TasvirShakhesshahidbakeri1

مثل برق‌گرفته‌ها

شهید مهدی باکری

یکی از کارگرها که مردی جا افتاده و کمی چاق بود، گفت: «ان‌شاء‌الله امروز این خیابان را هم تمام می‌کنیم.»اسماعیل، کفشش را کند، دمپایی پلاستیکی ...

TasvirShakhesshaidbakeri2

ضدّ انقلاب

شهید مهدی باکری

صبح زود بود که به جناب شهردار (مهدی باکری) خبر رسید، تعدادی از نیروهای ضد انقلاب به یکی از روستاهای اطراف ارومیه آمده‌اند. مهدی، نیروهایش ...

TasvirShakhesshahid329

قیافه‌های ساواکی ۲

شهید مهدی باکری

حمید گفت: «آخر من بروم جلسه، چه بگویم؟»مهدی دست بر شانه‌ی حمید گذاشت و گفت: «باز شروع شد. گفتم که قرار است فرماندهان لشکرهای سپاه ...

TasvirShakhesshahid688

قیافه‌های ساواکی ۱

شهید مهدی باکری

مهدی، سیاهی کسی را دید که از دور می‌آمد. دل به راه زد و از تپه سرازیر شد. حمید بود، عرق‌ریزان با دو کوله‌ی بزرگ ...

TasvirShakheskomak16

نمره بیست

شهید مهدی باکری

کاظم و مهدی با هم به خانه رسیدند. در خانه نیمه باز بود. کاظم شک کرد. مهدی آهسته در را باز کرد. آبا چند روز ...

TasvirShakhesshahid754

با داستان راستان مرا متوجّه کرد

شهید حسین جوانان

دیشب در خانه‌مان، با دختر خاله‌ام صحبت می‌کردیم. گفتم ما در یک اتاق دوازده متری بدون فرش روی زمین زندگی می‌کنیم، امّا شغل‌مان قالی بافی ...

TasvirShakhesshahid893

چرا از خدا نمی‌ترسی؟

شهید محمّد گرامی

حاج محمّد اهل امر به معروف و نهی از منکر بود، یعنی همیشه سعی در ارشاد و راهنمایی دیگران داشت، بخصوص در مورد نزدیکانش. یادم ...

TasvirShakhesshahid893

با خوردن دو کشیده، همچنان خونسرد بود!

شهید محمّد گرامی

روزی یک جوان صوفی باخترانی را از خانقاه به سپاه آوردند. موهای بلند و تبرزین و کشکول داشت. حاج محمد وقتی او را دید، جلو ...

TasvirShakhesshahid891

با هم نگهبانی می‌دهیم!

شهید علی محمّدی‌پور

توی گردان ما یکی بود که به هیچ صراطی مستقیم نبود! هیچ کس هم حریفش نمی‌شد. می‌فرستادنش برای نگهبانی؛ پستش را ترک می‌کرد و می‌رفت ...

TasvirShakheshahids890

در محل غیبت نمی‌ماند

شهید حسین روح الامین

اگر غیبتی می‌شنید یا حرف‌هایی که به کنایه موجب تضعیف انقلاب می‌شد، چهره‌اش برافروخته می‌شد. دو دستش را به هم می‌مالید و بعضاً در آن ...

TasvirShakhesshaid889

یک سؤال داشتم!

شهید محمد ابراهیم همّت

همیشه به نیروها طوری تذکّر می‌داد که کسی ناراحت نشود. سعی می‌کرد با شوخی و لبخند مطلب را به طرف بفهماند.یک بار، تدارکات لشکر مقدار ...

TasvirShakhesshahid887

سعی کن خونسردیت را حفظ کنی

شهید محمد ابراهیم همّت

داخل سنگر فرماندهی نشسته بودم که ناگهان یکی از برادران در سنگر را باز کرد، داخل شد و بدون مقدمه شروع کرد سر حاج همّت ...

TasvirShakhesshahid888

 حرف حساب یعنی این!

شهید مهدی زین الدین

در ستاد لشکر بودیم. شهید زین الدین یکی از بچّه‌های زنجان را خواسته بود، داشت خیلی خودمانی با او صحبت می‌کرد. نمی‌دانستم حرفهایشان درباره‌ی چیست.آن ...

صفحه 22 از 62« بعدی...10...2021222324...304050...قبلی »