دست رنج
شهید حمید باکریدر راه حمید باکری چشمش به چند جفت پوتین و شلوار خورد، ماشین را نگه داشت. وسایل را جمع کرد و درون ماشین گذاشت. و ...
در راه حمید باکری چشمش به چند جفت پوتین و شلوار خورد، ماشین را نگه داشت. وسایل را جمع کرد و درون ماشین گذاشت. و ...
خیلی میرفت قم، زیارت حضرت معصومه (سلام الله علیها) و جمکران.- »این همه وسیله در اختیار شماست، چرا با اتوبوس میروید؟»- «اینها مال بیت المال ...
در یکی از روزهای گرم تابستان ۱۳۶۴، مأموریت داشتم که به روستای «قره بلاغ» بروم. به دو راهی «جلیان» که رسیدم، شهید جاویدی را دیدم ...
از بچّهها خداحافظی کردم و آمدم بیرون؛ هنوز چند قدمی از منزل دخترم (همسر شهید) دور نشده بودم که حاجی (دامادم) با موتور سپاه سر ...
صبح یک روز زمستانی، آقای طاهری تماس گرفت و گفت:«فلانی! فوراً خودت را برسان سپاه که مأموریت داریم.»لباس پوشیدم و به سرعت خود را به ...
یک شب توفیقی دست داد و حاجی آمد دیدن ما. بچّهها که از آمدن حاجی مطلع شده بودند، یکی یکی به چادر ما آمدند و ...
بعد از گذشت ۳-۲ ماه که در منطقهی عملیّاتی بود و از خانواده به دور، اگر میخواست با آنان تماس تلفنی داشته باشد، از تلفن ...
ماشینهای اصلاح، ده تا بود. آن زمان این ماشینها حکم کیمیا را داشتند. از این جور چیزها هم زیاد برای تیپ میآمد. من چهار، پنج ...
یک روز که من تازه از خدمت وظیفه آمده بودم، برای احوالپرسی نزد شهید در محل کارش رفتم. ایشان در آن هنگام، در یک مغازهی ...
شهید «خرازی» برنامهی غذایی رزمندگان را به رغم اشتغال فراوانی که داشت، از لحاظ پاکی مورد بررسی قرار میداد و از لحاظ مسائل شرعی در ...
...
گزارشی کوتاه و تاثیرگذار از حال و هوای این روزای مردم شهرمون و اینکه در مورد رزمندگانی که به سوریه و عراق برای جنگ می ...