نمیتوانم از فرمان مافوق سرپیچی کنم
شهید علی اصغر نجفیشب قبل از تشکیل سپاه همراه علی به باشگاه افسران رفته بودیم و گشت میدادیم. اسلحه دست علی بود. گفتم: «اسلحه را به من بده!» ...
شب قبل از تشکیل سپاه همراه علی به باشگاه افسران رفته بودیم و گشت میدادیم. اسلحه دست علی بود. گفتم: «اسلحه را به من بده!» ...
جلال، ارتباط تنگاتنگی با حزب جمهوری داشت و در فعالیّتهای حزب بصورت گسترده شرکت میکرد. امّا پس از صدور فرمان حضرت امام خمینی (ره) از ...
حسن و بچّههای اطلاعات مأموریت داشتند ماشینهای مشکوک را تفتیش کنند، آنها یک منافق را دستگیر کرده بودند و او به ماشینهایی که میشناخت اشاره ...
آن وقتها بنا به مسؤولیتی که به من محوّل شده بود، مقرر گردید ماشینی هم تحویلم دهند. آقا ولی وقتی رانندگی مرا دید، خیلی خوشش ...
حسن عماد الاسلامی – برادر خانم محمود – از نیروهای اطلاعات – عملیّات و از بچّههای زبدهی گشتی – شناسایی بود که همیشه و همه ...
آن روزها در سقز، میگساری و قماربازی، تفریح رایج خیلیها شده بود، خصوصاً در مجالس جشن و عروسی. محمود، خطر فساد و تباهی را بیشتر ...
کمکم بچّهها پی بردند که من برادر خانم کاوه هستم. از آن روز به بعد، ابراز مهربانیشان نسبت به من بیشتر شد. آنها چون کاوه ...
خبر رسید که کاوه گردانی را آماده کرده تا به قلب دشمن بزند؛ گرچه موفّقیتشان میتوانست وضعیّت عملیّات را تغییر دهد. امّا کار بیسار خطرناکی ...
روزی ایشان را از شهر به سپاه میآوردم و چون خیلی عجله داشت خواستم قسمتی از مسافت را بر خلاف مقرّرات راهنمایی طی کنم تا ...
با ناراحتی لندرور را کنار میزند و دست به دستگیرهی در میبرد که پیاده شود.- »کجا آقا مهدی!»- بچّهها با تعجّب نگاهش میکنند. با ناراحتی ...
یک روز آقا مهدی میخواست وارد مقر لشکر شود. دژبان که یکی از بچّههای بسیجی بود، جلویش را گرفت:«کارت شناسایی!»«ندارم.»«برگهی تردّد!»«ندارم.»آن بسیجی هم راهش نداده ...
زمانی من وظیفهی دژبانی در مقابل در ورودی شهرک دارخوین را عهدهدار بودم. یکی از همان روزها که من در مقابل در پادگان مشغول انجام ...
از موج انفجار خمپاره، ماهر خورد به دیوار. آتش و خاک که خوابید برگشت نگاهم کرد. آشفته بود. پنجه فرو برد میان موهایش، دستش گِلی ...
به مرخصی میآمدیم. ماشینمان یک آمبولانس بود. توی راه به شهر بهبهان رسیدیم. شب بود و همه خسته بودیم. رفتیم طرف مقر سپاه. میدانستم که ...