تو کیستی؟ شده غلتان به خاک وخون بدنی

تو کیستی؟ شده غلتان به خاک وخون بدنی تنی جدا ز سری و سری جدا زتنی تو کیستی؟ بدن قطعه قطعه ای که از او نمانده هیچ که دوزند بهر او کفنی به جسم پاک برادر سرود زینب زار مگر توای تن غلتان به خون! حسین منی؟ کدام دست به زیر دل شتر بربست دو […]

ای مصحف ورق ورق! ای روح پیکرم!

ای مصحف ورق ورق! ای روح پیکرم! آیا تویی برادر من؟ نیست باورم   با آنکه در جوار تو یک عمر بوده ام نشناسمت کنون که تو هستی برادرم   پامال جور و دست خوش کینه ام ببین ای کشتی نجات، گذشت آب از سرم   عمرمنی که از کف من رفته ای و من […]

خیام آشنا، از آتش بیگانه می سوزد

خیام آشنا، از آتش بیگانه می سوزد  کبوترهای بی بال حرم را لانه می سوزد  چه غوغایی است؟ در این دشت ماتم زا؟ نمی دانم  که از شرحش دل دیوانه و فرزانه می سوزد  مگر دشمن نمی داند که زد بر خیمه ها آتش ؟ که در یک خیمه بیماری است، بی تابانه می سوزد  سری […]

بودند دو تن به جان و دل دشمن تو

بودند دو تن به جان و دل دشمن تو دادند به هم دست، پي کشتن تو اين يک پيِ آتش زدن جان برخاست وآن يک، بنشاند تيرها بر تن تو   شاعر: علی انسانی

عمري ست که سوزند ز غم متصلم

عمري ست که سوزند ز غم متصلم وز خون جگر شده ست لبريز، دلم هم دشمن و هم دوست تُرا آزردند از اينهمه صبر، از تو اي دل خجلم   شاعر: علی انسانی

تو مايه ي داغ لاله ي صحرايي

تو مايه‌ي داغ لاله‌ي صحرايي تو شاهد خصم و کوچه و زهرايي خون جگرت به صفحه‌ي طشت نوشت آتش زده آب کوزه بر دريايي   شاعر: علی انسانی

آن روز ز درد و غم لبالب بودم

آن روز ز درد و غم لبالب بودم همچون دَرِ خانه غرق در تب بودم يک سوي حسين را تسلي دادم از سوي دگر پناه زينب بودم   شاعر: علی انسانی

در داغ نشسته لاله بودم آن روز

در داغ نشسته لاله بودم آن روز آلاله‌ي پُر ز ژاله بودم آن روز خود پرده ز راز کوچه برخواهم داشت من شاهد هشت ساله بودم آن روز   شاعر: علی انسانی

در خانه شدي کينه‌ي همسر ديدي

در خانه شدي کينه‌ي همسر ديدي مسجد رفتي غربت حيدر ديدي از مسجد و خانه که رها مي گشتي در کوچه شدي قاتل مادر ديدي   شاعر: علی انسانی

صبر از غمت از ابر، فزون مي گريد

صبر از غمت از ابر، فزون مي گريد در سوگ بنفشه، لاله گون مي گريد آن روز که بُردند تنت در تشييع ديدند که تابوتِ تو خون مي‌گريد   شاعر: علی انسانی

هم خصم به جان تو خدنگ آورده

هم خصم به جان تو خدنگ آورده هم دوست به جام تو شرنگ آورده ما شيشه نديديم بوَد سنگ شکن چون؟ صبرِ تو، صبر را به تنگ آورده   شاعر: علی انسانی

خون خوردم و کس نشد ز دردم آگاه

خون خوردم و کس نشد ز دردم آگاه بسته است ز غم بغض گلو، راه به آه با چاه علي گفت غمش اما من نشنيد کسي درد دلم،‌ حتي چاه   شاعر: علی انسانی

اَبر، زصبرِ دلم به گريه درآيد

اَبر، زصبرِ دلم به گريه درآيد اشك جگرگون نه، بر رُخم جگر آيد قصّه‌اي از غصّه‌هاي صبر گدازم كوه اگر بشنود ز پاي درآيد نيست دگر شوق زندگي به دل من مُنتظرم عُمر مرگبار، سرآيد لَختِ دل من نوشته بر ورقِ طشت جانِ به لب آمده ز تن به درآيد داد حَسن (ع) بر حُسين […]

حسين اِستاده و گويي که از رازي خبـر دارد

حسين اِستاده و گويي که از رازي خبـر دارد که بر چشم حسن با يک جهان حسرت نظر دارد زمرّدگون شده ياقوت لـــــب‌هاي دُر زهرا که از لـــخت دل خود طشت را پُر از گهر دارد ز عمري خوردن خون جگر آسوده خـواهد شد يکي گويد به زينب چشم خود از طشت بردارد به کنجي […]