دردِ زخم

دیپلم گرفتن من و مهدی، مصادف شد با آغاز جنگ. بعد از مدّت‌ها، روزی او را در خیابان دیدم. به مرخّصی آمده بود. با دست، محکم کوبیدم به پشتش! از جا پرید و رنگش تغییر کرد. گفتم: کجایی تو؟ چقدر کم‌پیدایی؟ با آن‌که رنگ چهره‌اش تغییر کرده بود، لبخندی زد. تعجّب کردم چرا چهره‌اش ناگهان […]

پشیمان

در همان شب بعد از عملیّات، در اثر پاتکی که دشمن کرده بود، برخی سنگرهای رزمندگان اسلام به تصرف آن‌ها درآمده بود، علیرضا این را نمی‌دانست. علیرضا صبح که برای بیدار کردن بچّه‌ها به داخل سنگرها می‌رود، ناگهان خود را داخل سنگری می‌بیند که عراقی‌ها شب قبل آن را تصرف کرده بودند. در این لحظه […]

مشتاق حضور

علی زمان کوتاهی در تهران ماند. در این مدّت با بچّه‌های گردانی که می‌خواست با خود به جنوب ببرد، تماس گرفت. این بار ناصر صیغان هم اعلام آمادگی کرد تا همراهش به منطقه برود. ناصر از بچّه محل‌های قدیم علی بود. از محّل «نوبنیاد» و «نیاوران». گردنبند طلایی‌اش همیشه از میان یقه‌ی بازش به چشم […]

خبر دادن پیامبر صلوات الله علیه از شهادت امام حسین علیه السلام 1

شیخ مفید گوید: از امّ سلمه روایت شده است: شبی پیامبر خدا (ص) از نزد ما بیرون رفت و غیبت او طول کشید. سپس غبارآلوده و پریشان برگشت، در حالی که دستش بسته بود. عرض کردم یا رسول الله! چرا این‌گونه پریشان و غبارآلودی؟ فرمود: در همین زمان مرا به جایی در عراق بردند که […]