گواهینامه داری؟

آن وقت‌ها بنا به مسؤولیتی که به من محوّل شده بود، مقرر گردید ماشینی هم تحویلم دهند. آقا ولی وقتی رانندگی مرا دید، خیلی خوشش آمد و گفت: «ماشین را خودت تحویل بگیر.» من هم تحویل گرفتم. از من پرسید: «راستی! گواهینامه داری؟» گفتم: «نه.» با همه‌ی احترامی که برای همه از جمله من قائل […]

من با کسی عقد اخوّت، نبسته‌ام

حسن عماد الاسلامی – برادر خانم محمود – از نیروهای اطلاعات – عملیّات و از بچّه‌های زبده‌ی گشتی – شناسایی بود که همیشه و همه جا کنار محمود بود. در همین اوضاع و احوال، کاری ضروری برای حسن پیش آمده بود که باید سریع به مشهد برمی‌گشت. فرمانده‌ی واحد، دادن مرخصی به او را به […]

خطر فساد بیشتر از خطر ضد انقلاب

آن روزها در سقز، می‌گساری و قماربازی، تفریح رایج خیلی‌ها شده بود، خصوصاً در مجالس جشن و عروسی. محمود، خطر فساد و تباهی را بیشتر ازحملات ضد انقلاب می‌دانست. برای همین هم خیلی شدید با این‌طور موارد برخورد می‌کرد. شبی از طریق مخبرهایی که در شهر داشتیم، فهمیدیم عدّه‌ای در مجلس عروسی، علاوه بر انجام […]

تا می‌توانی اطراف من نیا!

کم‌کم بچّه‌‌ها پی بردند که من برادر خانم کاوه هستم. از آن روز به بعد، ابراز مهربانی‌شان نسبت به من بیشتر شد. آن‌ها چون کاوه را دوست داشتند، به من هم بیش از پیش، علاقه نشان می‌دادند. از آن طرف، چون تعلّق خاطر خاصّی به محمود پیدا کرده بودم، هر وقت بیکار می‌شدم، به مقر […]

متواضعانه پذیرفت

خبر رسید که کاوه گردانی را آماده کرده تا به قلب دشمن بزند؛ گرچه موفّقیت‌شان می‌توانست وضعیّت عملیّات را تغییر دهد. امّا کار بیسار خطرناکی بود. نمی‌توانستم شاهد رفتن او در دل آتش باشم. به عنوان فرمانده‌ی عملیّات خواستمش تا به قرارگاه بیاید. گفتم: «شنیدم می‌خواهی دست به چنین کار خطرناکی بزنی؟» گفت: «بله،» گفتم: […]

چرا خلاف می‌روی

روزی ایشان را از شهر به سپاه می‌آوردم و چون خیلی عجله داشت خواستم قسمتی از مسافت را بر خلاف مقرّرات راهنمایی طی کنم تا زودتر به مقصد برسیم. بهانه کردم که دست راست خیابان خاکی و دست‌انداز است و نمی‌خواهم ماشین آسیب ببیند. فوراً مرا متوقّف کرد و گفت پس چرا خلاف می‌روید؟ گفتم: […]

 باید جریمه بنویسی، من مقصّرم!

با ناراحتی لندرور را کنار می‌زند و دست به دستگیره‌ی در می‌‌برد که پیاده شود. -‌ »کجا آقا مهدی!» -‌ بچّه‌ها با تعجّب نگاهش می‌کنند. با ناراحتی جواب می‌دهد: «من گناه کردم!» -‌ »چه گناهی آقا مهدی؟» -‌ »حواسم نبود، از چراغ قرمز رد شدم!» موضوع به نظر ما بی‌اهمیّت‌تر از آن است که رویش […]

تشویق به خاطر وظیفه‌شناسی

یک روز آقا مهدی می‌خواست وارد مقر لشکر شود. دژبان که یکی از بچّه‌های بسیجی بود، جلویش را گرفت: «کارت شناسایی!» «ندارم.» «برگه‌ی تردّد!» «ندارم.» آن بسیجی هم راهش نداده بود. آقا مهدی خودش را معرّفی نمی‌کرد. اصرار کرد که من متعلّق به این لشکرم و باید داخل شوم. آن بسیجی هم می‌گفت الّا و […]

آفرین برادر وظیفه‌شناس

زمانی من وظیفه‌ی دژبانی در مقابل در ورودی شهرک دارخوین را عهده‌دار بودم. یکی از همان روزها که من در مقابل در پادگان مشغول انجام وظیفه‌ی پاسداری بودم حاج حسین خرازی به اتّفاق یکی از دیگر فرماندهان که در عین حال رانندگی خودرو را هم بر عهده داشت، در مقابل در پاسدارخانه و دژبانی توقف […]

پیرو دستوریم، چند و چون ندارد!

از موج انفجار خمپاره، ماهر خورد به دیوار. آتش و خاک که خوابید برگشت نگاهم کرد. آشفته بود. پنجه فرو برد میان موهایش، دستش گِلی بود. گِل و آب از سرش شره کرد روی صورتش. گفت: «حاج مهدی کجاست؟» گفتم: «پیش خشایارها. چیکارش داری؟» جواب نداد. راهش را کشید از میان شُل و گِل رفت […]

مقررات این‌طور است

به مرخصی می‌آمدیم. ماشینمان یک آمبولانس بود. توی راه به شهر بهبهان رسیدیم. شب بود و همه خسته بودیم. رفتیم طرف مقر سپاه. می‌دانستم که راهمان نمی‌دهند. فکری به خاطرم رسید. تند رفتم و جلوی دژبانی زدم روی ترمز. دژبان جلو آمد. گفتم: «برادران با من هستند.» در را باز کرد و رفتیم تو. خوشحال […]

با خدا باشی کافی است

پاتک بود. نیروهای دشمن نزدیک به هفت تیپ ما را مورد حمله قرار داده بودند و به دستور شهید کاوه، همه کف کانال نشسته بودیم تا آتش خوب نزدیک شود. گفتم: برادر کاوه، این قدر نباید منتظر بشویم، آتش را شروع کن. در جواب با آرامش کم‌نظیر خود من را به سکوت و حفظ آرامش […]

نگران نباش، توکّل کن

شب از نیمه گذشته بود. محمود پرسید: «می‌گویی چه کار کنیم؟» گفتم: «اگر هر گردان از یک معبر برود، شاید بهتر باشد.» گفت: «نه، باید هر سه گردان را با هم ببریم پای کار.» با یک دنیا نگرانی گفتم: «سر و صدای این همه نیرو، دشمن را متوجّه ما می‌کند.» و دوباره تکرار کردم: «اگر […]

راهنمایی و عنایت حق تعالی

زمان، برایمان بسیار مهم بود. اگر دشمن فرصت می‌یافت و مواضع خودش را تقویت می‌کرد، کار ما بسیار مشکل می‌شد. بدون درنگ حرکت کردیم. فقط جایی بین راه برای نماز ایستادیم. هوا کاملاً مهتابی و روشن بود، به نحوی که از ابتدای ستون، بچّه‌هایی را که در انتهای ستون مشغول نماز خواندن بودند، به راحتی […]