خدمتکار مردم هستم

استاندار که مهندس پورشریفی را از طریق معرفی یکی از دوستانش، به شهرداری منصوب کرده بود، یک بار که گذرش به جلفا افتاد، در شهرداری جلفا جوانی به استقبالش آمد و کمی درباره‌ی وضعیت موجود شهر و فعالیت‌های انجام شده توضیح داد. استاندار با صبوری گوش کرد. از این‌که می‌دید شهردار انقلاب در این مدت […]

شهردار جدید

روزی که قرار شد شهردار جدید جلفا به محل کار خود برود، کارمندان شهرداری، طبق وظیفه‌ای که در طی سال‌های خدمت خود آموخته بودند و برخلاف معمول، کاملاً در محل کار خود حاضر بودند. محیط شهرداری آب و جارو شده بود. مسؤول موقت شهرداری، دستور داده بود که در طول مسیر داخل اداره، گلدان‌هایی گذاشته […]

پوتین گِلی

اهالی یک محل، عصبانی آمدند شهرداری، توی اتاقی که من و مهدی آن‌جا می‌نشستیم و جواب مردم را می‌دادیم. می‌گفتند: آخر تو چه می‌دانی که ما توی چه بدبختی گیر کرده‌ایم. خودت کوچه‌ات آسفالت است، معلوم است که نمی‌دانی محله‌ی ما باران آمده، آب همه جا را برداشته. مهدی حرف نزد. حتی ابرو خم نکرد. […]

زدم دنده‌ چهار!

مهدی آن حالت خودمانی بودن با زیر دستان شهرداری را، در جبهه هم داشت. یک بسیجی نقل می‌کرد که من راننده بودم و فرمانده‌ی لشکر دستور داده بودند هیچ کس حق ندارد با سرعت بالای هشتاد رانندگی کند، یک بار نگه داشتم و به یک نفر گفتم بیا بالا. آمد بالا و من گاز دادم، […]

برای کار آمده‌ام نه ریاست!

یک روز مسؤول کارگاه شن و ماسه آمد پیش من، خیلی شرمنده، گفت: به آقای شهردار بی‌احترامی کرده، چه باید بکند که او را ببخشد. گفتم: مگر چه شده؟! گفت: ما که نمی‌دانستیم شهردار است، آمد کارگاه به او بی‌اعتنائی کردیم، بعد مثل یک کارگر ایستاد و کار کرد، ما هم… خیلی خودش را باخته […]

شهردار کجاست؟

یک شب از ساعت ده قریب به 12 ساعت باران بارید. تلفنی به ما اطلاع دادند که در بعضی نقاط سیل آمده است. من آقا مهدی را خبر کردم. ایشان به سرعت ترتیب اعزام گروه‌های امداد را به منطقه‌ی سیل زده دادند. همه‌ی نیروهایی که در شهرداری آمادگی داشتند و نیز همه‌ی کسانی که داوطلب […]

افتخار می‌کنم بیل دستم گرفتم

آقا مهدی کسی نبود که با کت و شلوار شیک بیاید، دستش را به کمرش بزند و دستور بدهد. با یک لباس معمولی آمد و پیش ما و گفت: «شماها را امروز فرستاده‌اند؟» فکر کردیم از خودمان است. یکی به او گفت: «آره، آن بیل را بردار بیار این‌جا مشغول شو!» او هم به روی […]

تمیز کردن خیابان‌ها!

فروتنی و تواضع او موجب شده بود که محبوب قلوب آشنایان و بیگانگان گردد. برای خدا کار می‌کرد و از این رو، داشتن مقام برایش اهمیت نداشت، با این حال به بهترین شکل وظایف خود را انجام می‌‌داد. زمانی که مسؤولیت شهرداری ارومیه را بر عهده داشت، یک شب به سپاه آمد و پانزده نفر […]

پیشاپیش کارگران

در جریان آسفالت «حسین آباد»، «علی آباد» و «جواد آباد» بود که خود پیشاپیش کارگران کار می‌کرد و حتی خود کارگرها نیز نمی‌دانستند که او شهردار است. یک روز صبح زود به یکی از این مناطق می‌رود و از کارگرها دمپایی و گونی می‌خواهد. آن‌ها هم فکر می‌کنند او کارگر جدید است. به او دمپایی […]

نیامده‌ام ریاست کنم

وقتی مهدی آمد شهرداری، کارکنانش تحویلش نمی‌گرفتند، نه آنها، حتی ارباب رجوع هم نمی‌تواسنت باور کند همچون آدمی، افتاده و محجوب بتواند شهردار شهرستان باشد. هر جا می‌رفت، سعی می‌کرد یک کاری متناسب با موقعیت آن جا انجام بدهد تا از بقیه عقب نماند. تو کارِ کارگرهایش سهیم می‌شد. می‌گفت: اول با این کار می‌خواهم […]

خیلی متواضع بود

هرگز دوست نداشت مطرح شود. هرگاه از جایی برای فیلمبرداری از او می‌آمدند، فوراً گروه فیلمبرداری را به جای دیگر حواله می‌‌داد. می‌گفت: «برید با بچه‌هایی که عملیات کرد صحبت کنید؛ ازآن‌ها فیلم تهیه کنید.» یک بار پس از عملیاتی که در اطراف روستاهای «خلیفان» و «کشک دره» داشتند و این روستاها را پاکسازی کردند، […]

بی‌ادعا

شهید سعید راوش، در میان بچه‌های بسیج، ویژگی خاصی داشت. با آن که وضع مالی خانواده‌اش خیلی خوب بود و می‌توانست یک زندگی راحت و بی‌دغدغه‌ای داشته باشد، اما قید همه‌ی راحتی‌های دنیا را زده و مدام در جبهه بود. ظاهرش طوری بود که اصلاً نمی‌شد حدس زد که از یک خانواده‌ی پولدار است. همیشه […]

مثل یک سرباز

باید جلوتر می‌رفتیم تا از وضعیت سنگرهای آن‌ها بیشتر بفهمیم. اما رفتن بیخ گوش سنگرهای عراقی‌ها، راحت‌تر بود تا این‌که به علی آقا بگم شما جلوتر نیا. دل به دریا زدم و گفتم: «شما بمون همین جا در کمین. من می‌روم جلوتر.» با تواضع تمام گفت: «چشم.» رفتم و برگشتم. مثل یک سرباز قدم از […]

تو را نشناختم!

برای مرخصی به زادگاهم رفته بودم. پس از مراجعت به پایگاه، خانواده‌ام را در مقابل منزل پیاده کردم و برای انجام کاری قصد رفتن به خارج پایگاه را داشتم. ماشین روشن نشد. به تنهایی مسافت زیادی را هل دادم. نزدیک غروب آفتاب بود و کسی نبود که به کمک من بیاید، لذا تا مقابل مسجد […]