دانستم از خدا جدا افتادهام!

یادم هست، مشکلی برایم پیش آمده بود و ناراحت بودم. البته سعی میکردم ناراحتیام را بروز ندهم و مثلاً طوری رفتار میکردم که کسی متوجه نشود. ولی حاجی میثمی متوجه شده بود. هر جا میرفتیم، خیلی خوب حس میکردم که حواسش به من است. معلوم بود که میخواهد یک جوری مرا از ناراحتی در بیاورد، […]
دویدن در میدان مین!

ترکش هر دو پایش را قطع کرده بود. چشمهایش را به هم زد و با دست اشاره کرد: برو! برو! دشمن به چند متری او رسیده بود. با آن جسم بیجان، تمام رمق باقیمانده را در گلوی خود جمع کرده بود و ملتمسانه فریاد میکشید: «شعر بافچی برو! نگاهم به عقب بود، ولی به طرف […]
اگر مقدّر نباشد، آتش هم گلستان میشود

اضطراب وجودم را تسخیر کرده بود. من بدنبال جان پناهی برای خود، بناچار از «یوسف علی» جدا شدم و با عجله خود را در سنگر نیمه جانی انداختم. همهی بچّهها از وحشت باران آتش در حاشیهی کانالها پناه گرفته بودند و با مهمات موجود، پاسخگوی آتشباری بعثیها بودند. در این میان «یوسف علی» با حالتی […]
نصرت خدا

گلولهها یکی پس از دیگری و در یک خط، در فاصلهی یک کیلومتری ما بر زمین فرود آمده و منفجر گشتند. با خود گفتم خدا کند دوباره شلیک نکند، چرا که در آن صورت حتماً در میان بچّهها فرود خواهند آمد. زمزمه کردم: پناه بر خدا و به حرکت ادامه دادیم. سیصد متر مانده به […]
تغییری در چهرهاش مشاهده نمیشد

«عراقیها هنوز گلولهای نساختهاند که انفجار آن بتواند پلکهای چشم حسین را بهم بزند.» این جمله در میان بچّههای لشکر معروف بود، زیرا او در شدیدترین گلوله بارانهای دشمن نه تنها خم نمیشد، بلکه کوچکترین تغییری در چهرهاش مشاهده نمیگردید. او در این کلام حضرت علی (علیه السلام) به درجهی یقین رسیده بود که: «بزرگترین […]
خودش هم به صورتش زردچوبه مالید!

یک روز پسرمان احمد که یک سال بیشتر نداشت، به سراغ ظروف ادویه رفت و دستهایش را آغشته به زردچوبه کرد. در همان لحظه حسین وی را بغل کرد و لباس سفیدش زرد شد. از این کار احمد ناراحت شدم و سرش داد کشیدم که : «چرا چنین کاری کرده است؟» حسین بگذار بازی کند.» […]
حالا نوبت من است

وقتی ساعتهای آخر شب خسته و کوفته میآمد، من و همسرش و بچّهها را سوار ماشین میکرد و در شهر میگرداند. جاهای دیدنی را به ما نشان میداد. بعد با همان خستگی که حالا بیشتر هم شده بود، دختر کوچکش را میگذاشت روی پایش و با شیشه به او شیر میداد، یکی دیگر از بچّهها […]
بچّهها را حمام میبرد و لباسشان را میشست

نایب پیاده شد، جعبه شیر را برداشت و به داخل حیاط برد. محمّد حسین که ازخواب بیدار شد، با او بازی میکرد. سمیّه به لباس او چنگ میزد. او را روی دستها بلند کرده بود و میخندید. دور اتاق قهقهه میزدند. حالا که بابا آمده بود، انگار که دیگر محمّد حسین هم شیر نمیخواست. نایب […]
دلتنگ دخترش بود

از لای کتاب، عکس دختر کوچولویی را که دستی او را رو به دوربین نگه داشته بود، درآورد. عکس، خیس خورده بود. آن را بوسید: - سمیه خانم را هم خیس کردهاند! دانستم که دلتنگ اوست. پرسیدم: - دخترت است؟ خندید: - چهار سال اوّل زندگی بچّهدار نمیشدیم. نذر کردم که اگر بچّهدار شدم، تا […]
شما تعیین کننده مقدورات هستی!

رضوی عصر آن روز، کمی زودتر به منزل رفت. در را که باز کرد، پسرش به سمت او دوید. قدمهای کوچک او که تازه دویدن را تجربه میکرد، توجّه رضوی را به خود جلب کرده بود و با شور و عشق او را در بغل گرفت. زبان شیرین او دلش را میبرد و نهایتاً با […]
شروع زندگی با دو چمدان!

صدای در به گوش رسید. طرحچی با سر و وضع آشفته در حالی که خاک سر تا پایش را پوشانده بود، وارد شد. از دارخوین یکراست به اتاق طرح و برنامه آمده بود تا رضوی را، که میدانست از مشهد برگشته، ببیند. او لبخندی زد و گفت: «زیارت قبول شاه داماد. مبارک باشد.» و سپس […]
دخترم را خیلی دوست دارم

آفتاب داشت میزد که رسیدیم درِ خانهاش. زنگ زدم. خیلی زود آمد. انگار که پشت در بود. دستی تکان داد و آمد طرف ماشین. درِ خانه باز شد و دخترش فاطمه از خانه بیرون آمد. فکر کنم تازه رفته بود تو چهار سال. حاج احمد درِ ماشین را باز کرد. فاطمه دوید طرف ماشین. حاج […]
همهی سختیها را تو تحمّل میکنی

یکی – دو روز بعد، یک شب کُنج اتاق نشسته بودیم و متوجّه شدم که خیلی دارد به من نگاه می کند. برّ و برّ زل زده بود توی چهرهی من. - چی شده پسر خاله! نکنه عاشق شدی سر نو… آهی کشید. نه دختر خاله جان! کاش شبی که آمدیم خونهی شما، به من […]
دوست دارید با حضرت زینب (س) همدردی کنید؟

در اسفند 1360 ما در یک مراسم روحانی و بدون سر و صدا با هم عروسی کردیم. یادم هست صبح همان روز، آقا مرتضی در جمع خانواده حاضر شد. - خواهش میکنم این مراسم را بدون سر و صدا برگزار کنید. اطراف ما خانوادهی شهید هست. البته همگی موافق بودیم و همان شد که او […]