مقر سپاه

بچههای سپاه اسلحهها را از مینیبوس خالی کردند و در یکی از اتاقهای مقرّ روی هم چیدند. اسماعیل رفت تا با فرماندهی جدید صحبت کند. - من چند تا از این اسلحهها میخواهم! - برای چی؟ – میخواهم با خودم به آغا جاری ببرم. - مگر آنجا خبری است! - نه؟ اما بالاخره آنجا هم […]
باید قدر این مردم را دانست!

اسماعیل اسلحهها را از دست مردم میگرفت. حرف امام بود. نباید هیچ فرصتی از دست میرفت. امام گفته بودند : «باید اسلحهها را جمع آوری کنید.» اسماعیل با چشم خود در روز 22 بهمن سال 1357 دیده بود که چگونه پادگانهای نزدیک اهواز توسط مردم سقوط کرد و هر کس برای خود اسلحهای برداشت. انقلاب […]
لذّت مبارزه

تظاهرات علیه حکومت شاه رنگ و بویی دیگر گرفته بود و او با تمام وجود در این حرکت سهیم بود. یک پایش جنوب بود و پای دیگرش تهران. میگفت: «اگر دانشگاه تعطیل شود، انقلاب که تعطیل نمیشود.» شاید روزهای آخری که در دانشگاه اهواز بود و خبر قبولیاش در دانشگاه تهران به او رسید، فکر […]
در لیست سیاه ساواک

جلسات خصوصیتر در مغازهی پدر اسماعیل برگزار میشد. مغازه که درست پشت خانهی آنها بود، پُر میشد از جوانانی که آماده بودند تا با رژیم شاه، حتی درگیری مسلحانه را آغاز کنند. امّا اسماعیل موافق با کار فرهنگی بود و میگفت: «تیغ قلم برندهتر از سلاح است و ما تا پشتوانهی علمی و فرهنگی نداشته […]
دغدغه

آن روز رفته بود تا از دکه روزنامه بگیرد. از قضا در راه با یکی دو نفر از خانمهای خارجی که امثالشان در آغا جاری فراوان بود، بحث و جدل کرده بود و گفته بود با اینکه شماها مسلمان نیستند؛ امّا باید به دین ما احترام بگذارید و با سر و وضع آن چنانی به […]
شادی روح آقا داماد

«برای شادی روح آقا داماد صلوات!» صدای خنده و صلوات قاطی شد و مهمانها، هر چه سکه و نقل و شیرینی داشتند بر سر مصطفی ریختند که سرخ شده بود از خجالت. شلوار نظامی پوشیده بود که نو بود و اتوی مفصلی داشت و پیراهن سادهی شیری رنگش را روی آن انداخته بود. درخواست صلوات […]
هوای بتشکنی در سر اسماعیل

مردم اهواز نه از شاه دل خوش داشتند و نه از پدرش رضاه شاه که حالا مجسمهاش را بر بلندای یک میدان میدیدند. اسماعیل از دور شاهد همه چیز بود؛ چرا که چند روزی مجسمه و مردم دور و بر میدان را خوب زیر نظر داشتند. او فکری به ذهنش رسیده بود و میخواست هم […]
لقمه حرام

صدای ساییده شدن پوتینهای سنگین پر از خاک و سنگریزه، فریادهای پر از سرزنش حاج حسین خرازی و تک تیرهایی که شلیک میکرد و گاه آزار دهنده بود. امّا محمود چیز زیادی حس نمیکرد. آنقدر آزرده بود که حتی ترکیدن تاول انگشتهایش در پوتین خیس عرق و سوزششان را هم نمیفهمید. صدای تیر پراندش. تیری […]
من

تویوتیا گل مالی شده که ترمز کرد، چند نفر با تعجب نگاهش کردند. هر چهار چرخ پنچر بود، با بدنهای چنان از هم دریده و سوراخ سوراخ که حرکت کردنش عجیب مینمود. پنجرهها از شیشه لخت بودند. حسین از ماشین پیاده شد و به راننده چیزی گفت و دستی به ماشین زد که یعنی برو. […]
پروانهای در چراغانی

باد آستین خالیاش را همراه دانههای درشت شن به صورتش کوبید. آستین بیحس را با غیظ از صورت کنار زد و روی زانوهایش نشست. صدایش در دشت گم شد. حسین خرازی خواسته بود راه خونریزی چشم جواد را ببندد، نتوانسته بود. شعلهها را با همان یک دست خاموش کرده بود، اما نمیتوانست آن بدن سوخته […]
برگه مأموریت

مرد قد بلند رو به همراهش گفت: «قرآن داری؟» دژبان که جوانی کوتاه قد بود، با صورت آفتاب سوخته و گونههای کودکانه و گرد گفت: «نه، برای چی؟» گفت: «که قسم بخوریم پسر خالهی صدام نیستیم!» «این همه مُهر و امضا، بغداد که نمیخواهیم برویم.» دژبان کم سن و سال بود، با لباس مرتب نظامی، […]
هیبتی افسانهوار

چشمهایم بسته بود امّا گوشهایم بیآنکه بخواهم سوت کشدار خمپارهها و صدای کر کنندهی انفجار را میشنید. عبور تند و تیز ترکشها که هوا را میشکافت و از بالای سرم رد میشد، آن قدر نزدیک بود که داغیاش را حس میکردم و بوی موهای سوختهام را تشخیص میدادم. زمینگیر شده بودیم. دشت صاف بود، بیهیچ […]
اسیر عراقی

سوت خمپاره همهمان را درازکش کرد. طوفان ترکشها که آرام شد، نگاهش کردم. چسبیده بود به گونیها. وقتی دید نگاهش میکنم، راست نشست. عضلاتش را شل کرد و سعی کرد آرام و شجاع جلوه کند. نمیشد سنش را حدس زد. از آنها بود که نمیتوان گفت سی سالهاند. صورتش صاف بود، فقط سه خط عمیق […]
لحظه شهادت

احساس عجیبی که این چند روزه رهایش نمیکرد، دوباره بر او چیره شد. بیقراری و دلتنگی، حسی که شب گذشته با یکی از دوستان در میان گذاشته بود. «خستهام. ماندن طاقتی می خواهد که من ندارم… این روزها چقدر به فرزندم فکر میکنم، به پسر یا دختری که هنوز نیامده، دلبستهاش شدهام… اگر نبودم، اسمش […]