با خدا باش

ناصر کاظمی فردی بود با قد بلند و رشید. معمولاً در شهر با لباس ورزشی میگشت. بلوزش سرمهای رنگ بود، همیشه رنگ سیر یا رنگ روشن میپوشید و تهریشی هم داشت. وقتی صحبتی پیش کشیده میشد، میرفت توی فکر و معمولاً با انگشتانش، ریش خود را شانه میکرد. در جایی که مشکلی مطرح میشد، اگر […]
جشن تولّد

بچّهها همه داخل سنگر جمع بودند و از هر دری سخن میگفتند. اکبر هم با علاقهی عجیبی به بچّهها خیره شده بود و به آنها نگاه میکرد. ـ «راستی بچّهها، من امروز تولّدمه. ولی چه فایده که اینجاییم و هیچ امکاناتی هم برای جشن تولّد نداریم.» ـ «این حرفها چیه برادر… بسپارش به من. یک […]
امداد الهی

به ابتدای شیب ملایم که رسیدیم، ناگهان ماری که بر روی دُم ایستاده بود و حالتی تهاجمی داشت، درست وسط راهمان سبز شد. همه توقف کردند. فرماندهمان با تعجّب گفت: «مار، آن هم در برف! در چنینی سرمایی و در چنین فصلی؟ چطور این حیوان بیرون از لانهاش مانده است؟» همه با حیرت به مار […]
ملاقات در سجده

شهید بهشتی لحظاتی پیش میگفت: «تا حالا هیچ دقّت کردهای؟ وقتی بچّهها شهید میشوند به حالت سجده به ملاقات خدا میروند! من هم دوست دارم که اینگونه بروم!» سبحانالله! اگر بگویم دقایقی بعد، او را در سجده دیدم، باورتان میشود؟ باورش مشکل است، امّا باور کنید! خود او بود که به آرزویش رسیده بود. به […]
در مجلس شهید

جهت شرکت در مراسم عزاداری شهادت عمویم، همگی «عازم» تهران شدیم. هنگام صرف غذا، شخصی در جمع، به شهدا توهین کرد. آثار نگرانی را در «امیر» دیدم. او نمیتوانست در برابر این مسئله بیتفاوت باشد. پس از اتمام غذا، به عنوان روبوسی کردن به طرف آن شخص رفت. با او دست داد و گفت: «خیلی […]
نهج البلاغه

بعد از ظهر بود که موقع تعویض گروهها شد. آماده شدند که به خط مقدم بروند. ـ «حسین جان! نهج البلاغه را هم توی کولهپشتیام بگذار.» ـ «جبهه که جای این حرفها نیست. تنها باید به فکر جنگ باشیم.» مرتضی سرش را که پایین انداخته بود بلند کرد. چشمانش میدرخشید. آرام گفت: ـ «تو برای […]
شال مشکی شهید

بعد از شهادت غلامعلی سعیدیفر، بسیجی مخلص «علی اصغر فاتحی» بالای جنازهاش حاضر شد و شال مشکی خودش را با شال شهید سعیدیفر عوض کرد. همان روز فاتحی هم شربت شهادت را نوشید. این بار شهید عبّاس کیانیان بر پیکر پاک شهید فاتحی حاضر شد و شال او را به گردن خود انداخت و شال […]
هیچ درخواستی نکرد

برادر «سعید تجویدی» از کادرهای قدیمی سپاه و جنگ میگفت: ـ پس از عملیّات خیبر که در جزایر مجنون تردّد میکردیم، به دلیل فاصلهی زیاد آبی با عقبهی خشکی نیروهای خودی و مشکل انتقال خودرو به داخل جزیره، وسیلهی نقلیه خیلی کم بود. بعد از چندبار رفت و آمد، رزمندهی را دیدیم که سر خود […]
سوختگی استخوان!

در منطقهی 112 فکه، نرسیده به میدان مین، متوجّه سفیدی روی زمین شدم. هر چیزی میتوانست باشد. نزدیکتر که رفتم، از تعجّب خشکم زد. پیکر شهیدی بود که اوّل میدان مین، روی زمین دراز کشیده بود. احتمال دادم شهیدی است که تیر یا ترکش خورده و آنجا افتاده. بالای سرش که رسیدم، متوجّه یک ردیف […]
مرا زمین بگذارید

با دوستم نشسته بودیم و منتظر فرمان حرکت بودیم. در کانال مجاور ما گلولهی خمپاره منفجر شد. در نور منوّرها دیدم که کسی فرو غلتید، امّا سعی کرد خودش را کنترل کند. با دوستم به سوی او رفتیم. اوّل باورم نشد او باشد، امّا وقتی با دقّت نگریستم، او را شناختم؛ فرماندهی عملیاتمان بود که […]
نمیتوانم بیایم

دخترم در سن شانزده سالگی در بیمارستان بستری شد؛ سرطان داشت. آخرین لحظات عمرش را سپری میکرد. بااین که فرماندهی عملیات در تپههای اللهاکبر بود، از طریق مسئولان از او خواسته شد تا هر چه سریعتر برای آخرین وداع به تهران برگردد. امّا همسرم قبول نکرد. پیام داده بود: «دخترم در تهران کسانی را دارد […]
مثل حضرت عبّاس (علیه السّلام)

ساعاتی پس از آغاز عملیات پر برکت فتحالمبین، پاسدار شهید حسین ناجی، از ناحیهی پا به شدّت مجروح شد. وقتی همرزمانش از او خواستند برای مُداوا به عقب برگردد و از شرکت در ادامهی عملیات خودداری کند، حسین با فریاد خشم و اعتراض به آنها گفت: «اگر مجروح شدن، دلیل پشت کردن به جبهه و […]
پیش مرگ

«این سومین نفره که این طوری شهید شده. خدا ازشان نگذرد. از حالا به بعد هیچ کس جز خود ما حق ندارد به مجروحین آب و کمپوت و شربت بدهد. هر مجروحی خواست چیزی بنوشد، اوّل خودمان از شربت یا آب یک جرعه میخوریم، بعد به مجروح میدهیم. کمپوتها و شربتهای اهدایی باید آزمایش بشوند. […]
کربلای من

آن روز، سرمای زمستان با بوی خون و باروت در آمیخته و مظلومیت شهیدان، فضای جبهه را در خود گرفته بود. سعید تنها در سنگری کوچک نشسته و در اعماق وجود خودش سیر میکرد. سکوت غمانگیزی در منطقه حاکم بود و من دوست داشتم به هر طریقی این سکوت را بشکنم. رو به او کردم […]