مسؤولیت‌پذیر

به رهنمون گفتم: «داداش هر کس توی جنگ سهمی داره، تو بیشتر از سهمت هم رفتی جبهه. حالا که دیگه بابا شده‌ای، باید هوای خانواده‌ات را داشته باشی. زهرایت بابا می‌خواد. نمی‌خواد؟» نگاهی چون عاقل اندر سفیه به من کرد و گفت: «هزار تا مثل زهرای من توی ایران هستن، بابای خیلی‌هاشون هم توی جبهه‌اند. […]

وظیفه‌ی هر کس در برابر خدا

وقتی از برادرم حسن می‌شنیدم که مرتب می‌گفت: «خدایا پس من کی شهید می‌شوم!» به او می‌گفتم: «آقا حسن، از خانواده‌ی ما، من در منطقه هستم، کفایت می‌کند. تو به شهر برگرد و پدر و مادر پیرمان را سرپرستی کن و به بچه‌هایت برس.» اما او می‌گفت: «نه، هر کس در برابر خداوند وظیفه‌ای دارد. […]

فرمان تاریخی امام و وظیفه‌ی من

روزی در بسیج «حسین شیردل کنی» را دیدم. گفتم: «کجا می‌روی؟» گفت: «اکنون فرصتی پیش آمده است تا به آرزویی که مدت‌ها داشتم، برسم. می خواهم به جبهه بروم.» به او گفتم: « پس درس چه می‌شود؟» گفت: «من درسم را برای خدا می‌خوانم. اگر این کار را که واجب‌تر از درس است، انجام ندهم، […]

ترجیح جبهه بر دانشگاه

«علی» همیشه می‌گفت: «هیچ کاری جای جبهه را برای من پر نمی‌کند و هیچ خدمتی به اندازه‌ی جهاد ارزش ندارد.» هرگاه از او خواسته می‌شد در «کازرون» بماند. جواب می‌داد: «هر لحظه از عمر من که در این‌جا سپری می‌شود، رزمندگان در جبهه زیر آتش توپ و گلوله به راز و نیاز با خالق خویش […]

وای به روزی که جبهه خالی باشد

بین راه رادیو آژیر قرمز کشید. ما چون در جاده بودیم، نمی‌توانستیم به پناهگاه برویم. هواپیماها بالای سر ما پرواز می‌کردند. در صد متری کنار جاده د ختر بچه‌ای به همراه مادرش، چوپان گله بودند. یکی از هواپیماها چرخی زد و چند تا بمب روی سر گله ریخت. فوراً از ماشین پیاده شدیم و به […]

 باری بر دوش

از شهادت «فاضل الحسینی» به بعد، کل گردان حول محور «سید محسن» می‌چرخید. تدبیر فرماند‌هی‌اش در زمان عملیات و پاتک‌های شدید دشمن، باعث شد که به عنوان فرمانده‌ی گردان «روح‌الله» انتخاب شود. وقتی قرار شد معرفی شود، یکی از بچه‌ها گفت: «یعنی فرمانده‌ی جدید مثل فاضل الحسینی می‌شود؟» آقای «قالیباف» گفت: «شما نمی‌دانید کی هست! […]

ماشین سه رنگ

روزی گفت: «مامان! امام گفته‌اند جبهه‌ها را پر کنید. اجازه ‌می‌‌دهی این دفعه مجتبی را هم با خودم ببرم؟» رضایت دادم و قرار شد قبل از رفتن، برای خداحافظی، به منزل مادرم بروند. مادرم تا فهمید، گفت: «مجتبی را برای چه می خواهی ببری؟ کم برای تو جوش می‌‌زنیم؟» «محسن» خندید و گفت: «بی‌بی جان! […]

 اولین هدیه‌ی مردمی

اوایل جنگ، برای مأموریتی از «سنندج» به «کرمانشاه» رفتم. در محل اعزام نیروهای «سپاه کرمانشاه»، اولین هدیه‌ی مردمی که یک بسته‌ی کوچک بود، به دستم رسید. بسه را باز کردم. مقداری خشکبار بود و تکّه کاغذی که روی آن نوشته بود: «برادر رزمنده! این خوراکی را از پس‌انداز خودم خریده ام؛ نوش جانت. ان‌شاء‌الله پیروز […]

من، مال خودم نیستم

اذان مغرب بود که برگشت. یعنی از صبح که از خانه بیرون رفته بود. حالا آمده کمی خسته به نظر می‌رسید. گفتم: «ننه! تو که قرار بود امروز خانه بمانی و کمی استراحت کنی. چقدر کار می‌کنی؟ دیگر جمعه که نمی‌شود کار کرد! جمعه برای عبادت خداست. خدا گفته یک روز جمعه به خودتان مرخصی […]

امروز اسلام در خطر است!

«… مرتیکه! با چهار تا بلوک و چهار تا سنگ فکر می‌کنه می‌تونه مسجد بسازه. مسجد ساختن پول می خواد، عمله می‌خواد، جُربزه می‌خواد…» این حرف‌ها، بخش کمی از حرف‌هایی بود که اردشیر هر روز بین این و آن می‌گشت و بازگو می‌کرد. اما علی کسی نبود که از این حرف‌ها دلگیر شود. اصلاً اگر […]

روزی که قسم خوردم

دکتر خسته و کوفته از راه می‌رسید و تازه تلفن مریض‌ها به خانه شروع می‌شد. گاهی هنوز ننشسته، دوباره از خانه می‌زد بیرون. «خانم» چند بار تلفن را از پریز کشید که کسی مزاحم نشود و او بتواند استراحت کند. امّا دکتر فهمید و چقدر عصبانی شد. به «خانم» گفت: «روزی که قسم خوردم، فکر […]

برادر من

  شهید حاج اسماعیل فرجوانی که یک دستش را در عملیات بدر تقدیم اسلام عزیز کرده بود، در پیامی به همرزمان خود چنین گفت: ‌ »برادر من کسی است که پای بر جنازه‌ی من بگذارد و عملیات را ادامه بدهد.». رسم خوبان 17- تعهد و عمل به وظیفه، ص 11./ صنوبرهای سرخ، ص 132.

علی وار

عملیات مسلم بن عقیل بود و فرشته‌ها چشم انتظار بودند تا تو را خندان به آسمان‌ها ببرند. عملیات که شروع شد، تیری که قلبت را شکافت، به این انتظار پایان داد و تو پر لبخند رفتی. اما پیکرت 17 روز مهمان ارتفاعات سومار بود. بعد از شهادتت یک روز خانواده‌ای به منزل ما آمدند که […]

وقتی همه خواب بودند

ساعت یازده شب بود که یکی از بچّه‌های سپاه دچار بیماری سختی شد. لازم بود که فوراً به بیمارستان منتقل شود. شهر هم توسط ضد انقلاب ناامن بود. ناگهان مشاهده کردیم شهید «محمود خادمی» ماشین را روشن کرد و به سرعت از مقر سپاه عازم بیمارستان شد. لحظاتی بعد او از سه طرف مورد تهاجم […]