عقب نشینی تاکتیکی

مرداد سال 65 به عنوان فرمانده‌ی یگان حزب الله، برای تعقیب نیروهای کومله، به روستای «نرگسله» از توابع دیواندره رفتم و نیروهای تحت امرم را در آن جا مستقر کردم. به هفت نفر از بچّه‌ها مأموریت دادم که برای شناسایی موقعیت ضد انقلاب، به ارتفاعات «مسجد میرزا» صعود کنند و خبرش را به ما بدهند. […]

آخرین نفر

پنجم مرداد سال 67، اطراف دره‌ی شیلر، روی ارتفاعات «کانعمت» درگیری سختی با نیروهای عراقی داشتیم. دشمن چنان عرصه را بر نیروهای ما تنگ کرده بود که نگرانی در چهره‌ی تک تک بچّه‌ها موج می‌زد. بیست و چهار ساعت بود که بی‌وقفه با دشمن درگیر بودیم. از نظر امکانات و تجهیزات هم، وضع مناسبی نداشتیم. […]

سجده شکر

گزارش رسیده بود که تعدادی از نیروهای ضد انقلاب وارد روستای «عباس آباد» شده و قصد عملیّات دارد. گزارش که به جمیل رسید، فوراً دستور حرکت داد و ما هم که تحت امرش بودیم، بلافاصله آماده شدیم. در مسیر حرکت وقتی به روستای «علی آباد» رسیدیم، شهید جمیل نیروها را در یکی از باغ‌های روستا […]

کشتار سران کُمُله

مدتی می‌شد که جمیل را توی خودش می‌دیدم و احساس می‌کردم که باید از چیزی نگران باشد. وقتی علتش را پرسیدم، گفت: «چند وقتی است که دنبال چند نفر از سران کومله هستم، ولی هر چه می‌گردم، نمی‌توانم ردّشان را پیدا کنم.» خلاصه مدتی گذشت تا این که یک شب به ما خبر دادن که […]

شب چهلم

مردم روستای شمس آباد از نعمت برق محروم بودند. با فعالیت وسیع و تلاش‌های پیگیر محمّد رضا، برق‌رسانی روستا انجام شد. امّا وقتی برق وصل شد، محمّد رضا شهید شده بود. کلید برق روستا را پدرش روشن کرده و روستا در شب چهلم شهادت محمّد رضا، غرق در نور و روشنایی گشت. منبع: کتاب «رسم […]

خاکستر

شب عملیّات، رو به رجب علی کردم و گفتم: -‌ اگر برای پدرت و مادرت پیغام یا سفارشی داری، بگو. گفت: «به پدر و مادرم سلام برسان و بگو این امانت را در راه خدا بدهید.» و ادامه داد: «من آن‌قدر علاقه‌مند به شهادت هستم که اگر خدا مرا بپذیرد، با تمام وجود به سوی […]

دستمزد

چند روز کارگر در خانه مشغول بنایی بودند. عبدالله از راه رسید. نگاهی به اطراف کرد. خسته نباشیدی گفت و مرا به گوشه‌ای برد و گفت: -‌ »کار را تعطیل کن.» هر چه اصرار کردم که علت را بگوید، چیزی نگفت. چند روز بعد رو به من کرد و گفت: «بنایی را شروع کن.» گفتم: […]

حسن نان نمی‌خورد!

شهید حسن باقری با این‌که فرمانده‌ی قرارگاه عملیّاتی کربلا بود، مرتب در خط مقدّم حضور می‌یافت و از وضع بسیجی‌ها سؤال می‌کرد و از فرماندهان می‌خواست مشکلات بسیجی‌ها را حل کنند. یکی از همرزمان او می‌گفت: -‌ تا بچّه‌های بسیج نان نمی‌خوردند، حسن نان نمی‌خورد و اگر احیاناً آب به بسیجیان نمی‌رسید، او هم آب […]

صرف غذا بعد از نیروها

یک بار که همت و فرماندهان گردان‌ها دور تا دور سفره نشسته بودند، شهید همت بشقابی را برداشت که برای خود غدا بکشد. ناگهان برای لحظه‌ای چشمش به نقطه‌ای خیره شد. رو به بی‌سیم‌چی کرد و گفت: -‌ برادر! بی‌سیم بزن ببین به بچّه‌ها در خط غذا داده‌اند یا نه؟ او با این سؤال، دیگران […]

مراقب باش خدا از بین نرود!

یک روز مرتضی گفت: «بیاییم و برای بچّه‌هایی که فقر مالی دارند، مقرری تعیین کنیم.» با شهید چمران موضوع را مطرح کردیم. ایشان گفتند: «اگر اسم پول را وسط بیاورید، خدا از بین می‌رود. سعی کنید اگر می‌خواهید به رزمنده‌ای هم پول بدهید، طوری بدهید که نفهمد. بگذارید در معامله‌ای که با خدا دارند، صادق […]

از بس دوستش داشتند…

یک روز حاج همت برای دیدار بچّه‌ها به چادر آنان می‌رود. بچّه‌ها از بس حاجی را دوست داشتند، سر حاجی می‌ریزند و شروع به شوخی با او می‌کنند. در این حین می‌بینند که حاجی می‌گوید: «ای بی‌انصاف‌ها، انگشتم را شکستید.» ولی بچّه‌ها هیچ کدام توجهی به گفته‌ی حاجی نمی‌کنند. دو روز بعد دیدند که انگشت […]

راهنمای باتجربه

نماز عصر نیز تمام شد. من که از نگاه او متوجه شده بودم حاجی با من کار دارد، به طرفش رفتم. دستم را گرفت و در کنار خودش نشاند. گفتم: «حاجی خیره!» -‌ »إن‌شاء‌الله که خیره، سیّد آماده شو برویم.» -‌ »مأموریت کجاست؟» -‌«در اتاق توجیه به شما می‌گویم.» محل مأموریت، آن سوی اروند رود، […]

پوتین گِلی

زمانی که در پایگاه امیدیه خدمت می‌کردم، برخی شب‌ها به اتفاق شهیدان اردستانی و شهید عباس بابایی در مهمانسرای پایگاه استراحت می‌کردیم. روزی صبح زود، برای رفتن به عملیّات، از ساختمان خارج می‌شدم که شهید اردستانی را مشغول شست و شوی پوتین گِلی دیدم. کمی جلوتر رفتم و گفتم: «حاج مصطفی! کجا رفتی که این‌قدر […]

سرباز که نباید از سرها بترسد!

پایگاه هوایی اصفهان در نزدیک کویر واقع شده و به همین خاطر دارای زمستان‌های سردی است. چند وقت بود که سربازان به قسمت حفاظت پایگاه شکایت می‌کردند که منطقه‌ی رمَپ پروازی در معرض وزش بادهای سرد کویری است و ما طاقت نداریم دو ساعت بدون هیچ‌گونه حفاظی در آن‌جا پاسداری بدهیم. آن‌ها درخواست ساخت اتاقک […]