نمی‌گذاشت غیبت کنم

به شدت از غیبت بدش می‌آمد. هر وقت اسم یکی از بچّه‌ها را می‌آوردیم، مثلاً می‌گفتیم: «حسین.» می‌گفت: «حسین این‌جا هست یا نه؟» نمی‌گذاشت کوچکترین حرفی در مورد کسی که پیش ما نیست بزنیم. چنان ما را عادت داده بود که حاضر نبودیم یک کلام غیبت کنیم. رسم خوبان 30 – امر به معروف و […]

 نمی‌توانم از فرمان مافوق سرپیچی کنم

شب قبل از تشکیل سپاه همراه علی به باشگاه افسران رفته بودیم و گشت می‌دادیم. اسلحه دست علی بود. گفتم: «اسلحه را به من بده!» قاطعانه گفت: «نمی‌دهم!» از رفتارش تعجّب کردم و گفتم: «من برادر تو هستم، غریبه که نیستم.» اسلحه را محکم‌تر در دستش فشرد: -‌ »برای من هیچ فرقی نمی‌کند، این اسلحه […]

به خاطر حرف امام، از حزب استعفا داد

جلال، ارتباط تنگاتنگی با حزب جمهوری داشت و در فعالیّت‌های حزب بصورت گسترده شرکت می‌کرد. امّا پس از صدور فرمان حضرت امام خمینی (ره) از تشکیلات حزب خارج شد. امام فرمودند: «برادرانی که نظامی هستند، نمی‌توانند عضو تشکیلات سیاسی باشند یا باید استعفا بدهند و یا از تشکیلات خارج شوند.» به این ترتیب جلال از […]

قانون خودش می‌داند

حسن و بچّه‌های اطلاعات مأموریت داشتند ماشین‌های مشکوک را تفتیش کنند، آن‌ها یک منافق را دستگیر کرده بودند و او به ماشین‌هایی که می‌شناخت اشاره می‌کرد. بچّه‌ها هم آن را متوقّف کرده بودند تا بازرسی کنند. ژیان نارنجی رنگی نزدیک شد. بچّه‌ها ماشین را متوقّف و شروع به بازرسی کردند. داخل ژیان مرد و زن […]

گواهینامه داری؟

آن وقت‌ها بنا به مسؤولیتی که به من محوّل شده بود، مقرر گردید ماشینی هم تحویلم دهند. آقا ولی وقتی رانندگی مرا دید، خیلی خوشش آمد و گفت: «ماشین را خودت تحویل بگیر.» من هم تحویل گرفتم. از من پرسید: «راستی! گواهینامه داری؟» گفتم: «نه.» با همه‌ی احترامی که برای همه از جمله من قائل […]

من با کسی عقد اخوّت، نبسته‌ام

حسن عماد الاسلامی – برادر خانم محمود – از نیروهای اطلاعات – عملیّات و از بچّه‌های زبده‌ی گشتی – شناسایی بود که همیشه و همه جا کنار محمود بود. در همین اوضاع و احوال، کاری ضروری برای حسن پیش آمده بود که باید سریع به مشهد برمی‌گشت. فرمانده‌ی واحد، دادن مرخصی به او را به […]

خطر فساد بیشتر از خطر ضد انقلاب

آن روزها در سقز، می‌گساری و قماربازی، تفریح رایج خیلی‌ها شده بود، خصوصاً در مجالس جشن و عروسی. محمود، خطر فساد و تباهی را بیشتر ازحملات ضد انقلاب می‌دانست. برای همین هم خیلی شدید با این‌طور موارد برخورد می‌کرد. شبی از طریق مخبرهایی که در شهر داشتیم، فهمیدیم عدّه‌ای در مجلس عروسی، علاوه بر انجام […]

تا می‌توانی اطراف من نیا!

کم‌کم بچّه‌‌ها پی بردند که من برادر خانم کاوه هستم. از آن روز به بعد، ابراز مهربانی‌شان نسبت به من بیشتر شد. آن‌ها چون کاوه را دوست داشتند، به من هم بیش از پیش، علاقه نشان می‌دادند. از آن طرف، چون تعلّق خاطر خاصّی به محمود پیدا کرده بودم، هر وقت بیکار می‌شدم، به مقر […]

متواضعانه پذیرفت

خبر رسید که کاوه گردانی را آماده کرده تا به قلب دشمن بزند؛ گرچه موفّقیت‌شان می‌توانست وضعیّت عملیّات را تغییر دهد. امّا کار بیسار خطرناکی بود. نمی‌توانستم شاهد رفتن او در دل آتش باشم. به عنوان فرمانده‌ی عملیّات خواستمش تا به قرارگاه بیاید. گفتم: «شنیدم می‌خواهی دست به چنین کار خطرناکی بزنی؟» گفت: «بله،» گفتم: […]

چرا خلاف می‌روی

روزی ایشان را از شهر به سپاه می‌آوردم و چون خیلی عجله داشت خواستم قسمتی از مسافت را بر خلاف مقرّرات راهنمایی طی کنم تا زودتر به مقصد برسیم. بهانه کردم که دست راست خیابان خاکی و دست‌انداز است و نمی‌خواهم ماشین آسیب ببیند. فوراً مرا متوقّف کرد و گفت پس چرا خلاف می‌روید؟ گفتم: […]

 باید جریمه بنویسی، من مقصّرم!

با ناراحتی لندرور را کنار می‌زند و دست به دستگیره‌ی در می‌‌برد که پیاده شود. -‌ »کجا آقا مهدی!» -‌ بچّه‌ها با تعجّب نگاهش می‌کنند. با ناراحتی جواب می‌دهد: «من گناه کردم!» -‌ »چه گناهی آقا مهدی؟» -‌ »حواسم نبود، از چراغ قرمز رد شدم!» موضوع به نظر ما بی‌اهمیّت‌تر از آن است که رویش […]

تشویق به خاطر وظیفه‌شناسی

یک روز آقا مهدی می‌خواست وارد مقر لشکر شود. دژبان که یکی از بچّه‌های بسیجی بود، جلویش را گرفت: «کارت شناسایی!» «ندارم.» «برگه‌ی تردّد!» «ندارم.» آن بسیجی هم راهش نداده بود. آقا مهدی خودش را معرّفی نمی‌کرد. اصرار کرد که من متعلّق به این لشکرم و باید داخل شوم. آن بسیجی هم می‌گفت الّا و […]

آفرین برادر وظیفه‌شناس

زمانی من وظیفه‌ی دژبانی در مقابل در ورودی شهرک دارخوین را عهده‌دار بودم. یکی از همان روزها که من در مقابل در پادگان مشغول انجام وظیفه‌ی پاسداری بودم حاج حسین خرازی به اتّفاق یکی از دیگر فرماندهان که در عین حال رانندگی خودرو را هم بر عهده داشت، در مقابل در پاسدارخانه و دژبانی توقف […]

پیرو دستوریم، چند و چون ندارد!

از موج انفجار خمپاره، ماهر خورد به دیوار. آتش و خاک که خوابید برگشت نگاهم کرد. آشفته بود. پنجه فرو برد میان موهایش، دستش گِلی بود. گِل و آب از سرش شره کرد روی صورتش. گفت: «حاج مهدی کجاست؟» گفتم: «پیش خشایارها. چیکارش داری؟» جواب نداد. راهش را کشید از میان شُل و گِل رفت […]