نگران درسهایم نباش

بضاعتم خیلی اندک بود. به سختی روزگار را میگذرانیدم. امّا امیدوار به آیندهی حسین بودم. یک شب که برای خبرگیری از وضع او به شهرستان بجنورد رفته بودم. دیر هنگام به خانه آمد، پرسیدم، پسرم حسین کجایی؟ چه کار میکنی؟ لبخند زد و گفت: «امام را یاری میکنیم و انقلاب را جهانی خواهیم کرد.» پرسیدم: […]
طرح و توسعهی درختهای جادهی تهران کرج

شهید حقیقی را دقیقتر از پیش میخواند؛ و این ابتدای جدا شدن راه من و او بود. من افتادم دنبال کارهای فنّی و او سفت و سخت چسبید به دانشگاه. هر از چندی که درسهای دانشگاه اجازه میداد، میآمد شیراز و از اهواز و دانشگاه «جندی شاپور» برایمان تعریف میکرد. سال 1350 مهندسی کشاورزیاش را […]
خمپارهی خشایار

«خب حاضرید؟ همه هستند؟» «همه هستند، بفرما حاج آقا.» مهدی نقشهی کالک را روی دیوار چسباند. مثل همیشه صحبتهایش را آرام و متین شروع کرد: «عملیّات کربلای چهار برای این است که حواس عراق را از روی فاو بکشانیم این طرف، یعنی شلمچه و بصره. فرماندهها برای طرح و اجرای عملیّات نمیتوانستند روی آتش ادوات […]
قایقهای عساکره

مثل همیشه سرش توی نقشهای بود و متوجّه آمدنم نشده بود. به شوخی پا زدم و بلند گفتم: «سلام فرمانده!» یکه خورد، بغل وا کرد و آمد طرفم: «سلام بر شاهمرادِ شادوماد. پیام رسید؟ چه دیر آمدی!» فاصله گرفتم و خوب به صورتش نگاه کردم. چه عوض شده بود. خطوط صورتش خسته و فرو رفته. […]
اوّل فکر کنید بعد حرف بزنید

همیشه به بچّههای اتّحادیّهی انجمن اسلامی اندیمشک میگفت: «اوّل فکر کنید، بعد حرف بزنید…» و به قدری این جمله را تکرار میکرد و تأکید داشت که گاهی بچّهها به شوخی به او میگفتند: اوّل فکر کردهای که باید سلام کنی؟ اوّل فکر کردهای که ما را نصیحت کنی؟ اوّل فکر کردهای که… او فکر کرده […]
امروز نوبت نقد است

من با «محسن» دوستی دیرینهای داشتم. پیشتر از آنکه او در «دانشگاه» مشغول به تحصیل شود، ما روزهای بسیاری را در کنار هم گذرانده بودیم. «محسن» از دانشجویان ممتاز دانشگاه بود، امّا همواره جبهه را مقدم بر دانشگاه میدانست. چند روز پیش از عملیّات والفجر (10) با پدر «محسن» در سنگر نشسته بودیم. هوا به […]
از دانشگاه، تا جبهه

هر سه ، دوست و همشهری بودند، از بچّههای گل «ملایر»! و در یک سال با هم وارد دانشگاه شدند. شهید «احدی» و «ساکی» پزشکی میخواندند و «حیدر» دانشجوی رشتهی فلسفه بود. هر سه در ده «درکه»، روستایی در شمال تهران و در حاشیهی دانشگاه شهید بهشتی با هم در یک اتاق زندگی میکردند. «احمد […]
عقب نشینی تاکتیکی

مرداد سال 65 به عنوان فرماندهی یگان حزب الله، برای تعقیب نیروهای کومله، به روستای «نرگسله» از توابع دیواندره رفتم و نیروهای تحت امرم را در آن جا مستقر کردم. به هفت نفر از بچّهها مأموریت دادم که برای شناسایی موقعیت ضد انقلاب، به ارتفاعات «مسجد میرزا» صعود کنند و خبرش را به ما بدهند. […]
آخرین نفر

پنجم مرداد سال 67، اطراف درهی شیلر، روی ارتفاعات «کانعمت» درگیری سختی با نیروهای عراقی داشتیم. دشمن چنان عرصه را بر نیروهای ما تنگ کرده بود که نگرانی در چهرهی تک تک بچّهها موج میزد. بیست و چهار ساعت بود که بیوقفه با دشمن درگیر بودیم. از نظر امکانات و تجهیزات هم، وضع مناسبی نداشتیم. […]
سجده شکر

گزارش رسیده بود که تعدادی از نیروهای ضد انقلاب وارد روستای «عباس آباد» شده و قصد عملیّات دارد. گزارش که به جمیل رسید، فوراً دستور حرکت داد و ما هم که تحت امرش بودیم، بلافاصله آماده شدیم. در مسیر حرکت وقتی به روستای «علی آباد» رسیدیم، شهید جمیل نیروها را در یکی از باغهای روستا […]
کشتار سران کُمُله

مدتی میشد که جمیل را توی خودش میدیدم و احساس میکردم که باید از چیزی نگران باشد. وقتی علتش را پرسیدم، گفت: «چند وقتی است که دنبال چند نفر از سران کومله هستم، ولی هر چه میگردم، نمیتوانم ردّشان را پیدا کنم.» خلاصه مدتی گذشت تا این که یک شب به ما خبر دادن که […]
شب چهلم

مردم روستای شمس آباد از نعمت برق محروم بودند. با فعالیت وسیع و تلاشهای پیگیر محمّد رضا، برقرسانی روستا انجام شد. امّا وقتی برق وصل شد، محمّد رضا شهید شده بود. کلید برق روستا را پدرش روشن کرده و روستا در شب چهلم شهادت محمّد رضا، غرق در نور و روشنایی گشت. منبع: کتاب «رسم […]
خاکستر

شب عملیّات، رو به رجب علی کردم و گفتم: - اگر برای پدرت و مادرت پیغام یا سفارشی داری، بگو. گفت: «به پدر و مادرم سلام برسان و بگو این امانت را در راه خدا بدهید.» و ادامه داد: «من آنقدر علاقهمند به شهادت هستم که اگر خدا مرا بپذیرد، با تمام وجود به سوی […]
دستمزد

چند روز کارگر در خانه مشغول بنایی بودند. عبدالله از راه رسید. نگاهی به اطراف کرد. خسته نباشیدی گفت و مرا به گوشهای برد و گفت: - »کار را تعطیل کن.» هر چه اصرار کردم که علت را بگوید، چیزی نگفت. چند روز بعد رو به من کرد و گفت: «بنایی را شروع کن.» گفتم: […]