منطقه از وجودش تاريك شده

منطقه‌ی هفت را كه از منطقه‌ی يازده جدا كردند، حرف‌ها پشت سر بروجردی زيادتر شدند. كار به جايی رسيد كه هر كس به بروجردی نزديك بود و آشنايی داشت، از پست‌های سازمانی اخراج شد و كسانی را به جاشان آوردند كه از آشناها و حرف گوش‌كن‌های خودشان بودند. يعنی به معنی واقعی كلمه عليه بروجردی […]

پاپوش

هلی‌كوپتر محمد درست يك مرحله قبل از باز شدن جاده سقوط كرد. سال 61 بود، 20 آبان. آن روز آن‌قدر برف آمد كه جاده بسته شد. بچّه‌ها كه آمده بودند برای ضربه‌ی آخر، مجبور شدند برگردند. بروجری و هاشمی – مشاور عملياتی‌اش- و عربستانی با هم رفتند سوار هلی‌كوپتر 214 بشوند بروند اروميه، كه هلی‌كوپترشان […]

بی‌مهری‌ها

داشتيم تلاش می‌كرديم قرارگاه حمزه را تشكيل بدهيم تا مسايل نظامی كردستان با وجود ارتش و سپاه و ژاندارمری در يك جا متمركز بشود كه زمزمه افتاد توی سپاه «بروجردی قبل از انقلاب جزو مجاهدين انقلاب بوده و نبايد در رأس سپاه باشد و… اصلاً بايد عزل بشود.» آش آن‌قدر شور شد كه مسئوليت‌ها را […]

امر خدا

با آن همه جانی که گذاشت برای کردستان، نمی‌دانست چرا کارها این‌قدر به هم گره می‌خورند. تحلیل خودش این بود «به آخرش نزدیک‌ایم. مطمئن‌ام. منتها حتماً یک حکمتی هست که قدم‌هامون این‌قدر کنده.» می‌گفت «این‌ها همه امر خداست. حتی این عقب افتادنه همه امر خداست.» می‌گفت «حتماً یه جایی یه اشکالی وجود داره که خدا […]

رخت نو

من رفته بودم بوکان و یک جفت نیم چکمه‌ی جیرِ کرم رنگ گرفته بودم. بروجردی دیده بودشان. گفته بود «چه کفش‌های قشنگی!» گفته بودم «قابلی نداره.» گفته بود «نرم هست، سبک هست، خوب هست؟» گفته بودم «تا دل‌ات بخواد، می‌خوای یه جفت هم برای تو بگیرم؟» گفته بود «نیکی و پرسش، غلام جون؟» رفتم پیش […]

از غافله عقب نمونیم؟

کاظمی که رفت، چون کارش زمین مانده بود، بروجردی حتی یک روز را هم تعطیل نکرد که مثلاً برود ختم و چه و چه. ماند و کار را تمام کرد. هیچ یادم نمی‌رود که چقدر ناصر را دوست داشت. وقتی گفتم «ناصر هم رفت»، یک غمی توی صورت‌اش نشست که هیچ وقت این‌جوری ندیده بودم‌اش. […]

دلتنگی آخر

«می‌گه میرزاست، داداش ته؟» گوشی را گرفتم، حال و احوال‌اش را پرسیدم، دیدم صداش مثل همیشه‌اش نیست، پکر می‌زند. گفتم «چی شده، میرزا؟» گفت «به بچه‌ها بگو بیان ببینم‌شون.» گفتم «کجا؟» گفت «دل‌ام خیلی براشون تنگ شده. شاید دیگه وقت نباشه.» گفتم «همه‌شون بیان؟» گفت «خودت نخواستی بیای عیب نداره. ولی اون‌ها رو، همه‌شون رو، […]

درس اخلاق حین عملیات

بارها شد که ضد انقلاب می‌َآمد روی بی‌سیم ما و شروع می‌کرد به فحاشی. بعضی از افسرها و سپاهی‌های جوان‌تر احساساتی می‌شدند و می‌خواستند جواب‌شان را آب نکشیده‌تر بدهند که محمّد نمی‌گذاشت. بی‌سیم را برمی‌داشت و با همان آرامش و لبخند همیشگی‌اش شروع می‌کرد به نصیحت و یادشان می‌آورد که این‌جا ایران است و مملکت […]

برای نوکری شما آمدیم!

یک بار قرار بود یک ده بزرگ را پاکسازی کنیم. از توی خانه‌ها هنوز به طرف‌مان تیراندازی می‌کردند. محمد گفت «مردم نباید آسیب ببینن.» گفت «بچّه‌ها رو دارن می‌زنن.» گفت «تیره دیگه. بذار بزنن. بذار اون‌قدر بزنن تا تیرشون تموم شه.» خیره شد به خانه‌یی که از آن‌جا تیراندازی می‌شد و گفت «حساب مردم از […]

قوم و خويش گمشده

پياده، با لباس نظامی، راه افتاديم رفتيم توی روستا. هر كس را كه می‌ديد، چنان سلام و ديده بوسی می‌كرد، چنان حال و احوال خودش و خانواده‌اش را می‌پرسيد كه انگار صد سال است آن‌جا زندگی كرده و همه را می‌شناسد. حتی حال ماموستاي روستاشان را ازشان پرسيد. به يكی از بچّه‌های آن‌جا گفت «می‌شه […]

نجات مردم

خیلی‌ها توی خودمان بودند که ورد زبان‌شان بود «باید ضد انقلاب رو از بین ببریم.» ولی بروجردی می‌گفت «باید مردم کردستان رو نجات بدیم.» همه‌ی هوش و حواس‌اش به مردم بود. یک روز رسیده‌ بودیم به روستای نیزه و برای آزادسازی‌اش داشتیم با توپ 106 می‌زدیم به جاهایی که حدس می‌زدیم ضد انقلاب آن‌جا باشد. […]

شوخی (اول چشمتون به آسمون باشه)

يك بار رفتيم يك منطقه‌ی را گرفتيم كه تا حالا كسی نتوانسته بود بگيردش. ارتفاعی بود در شمال قصر شيرين و جنوب جوانرود، در منطقه‌ی كانی‌دشت. قرار شد با بروجردی برويم برای بازديد. ماشين‌مان آهو استيشن بود. از شانس‌مان شب قبل‌اش آن‌قدر باران آمده بود كه همه جا پر از گِل شده بود. مگر می‌شد […]

فقط دل به دست بيار

توی شهر چو افتاده بود «بروجردی رفته فئودال‌ها را مسلح كرده» و راست‌اش، اين بابا، اصلاً از من حرف‌شنوی نداشت و دماغ‌اش را خيلی بالا می‌گرفت. رفتم به بروجردی گفتم «اين پولداره آدم زياد خوبی نيست. توی شهری كه من مسئول‌اش هستم، نه حرف  گوش می‌ده، نه اسلحه‌ش رو پس می‌ده، نه اصلاً جواب سلام […]

برای دل بچّه‌ها وقت گذاشتم

رفته بوديم ميرآباد به بچّه‌ها سربزنيم كه تا فهميدند بروجردی آمده، آمدند دوره‌اش كردند و حتی براش توی صف ايستادند تا با فرمانده‌شان ديده بوسی يا درد دل كنند. تعدادشان آن‌قدر شد كه به دويست مي‌زد. ما آن روز جلسه‌ی مهمی داشتيم. اگر ديد حركت می‌كرديم، هم جاده‌ها زود بسته می‌شدند، هم به جلسه نمی‌رسيديم. […]