زودتر قوی شو!

آن موقعها پسر بزرگم چهار پنج سال بیش تر نداشت. هر شب که تلویزیون رزمندهها و جبهه را نشان میداد، آویزانم میشد تا برایش لباس سپاه و اسلحه بیاورم و با خودم ببرشم جبهه. تا پایم را میگذاشتم به خانه، میدوید سمتم که ببیند لباس و اسلحهاش را آوردهام یا نه. یک روز آن قدر […]
فقط حرف نبود، عمل هم داشت!

ساختمان شهرداری چایپاره، وقتی علی شرفخانلو شهردارش بود، هر روز دو فضای متفاوت را تجربه میکرد. صبح تا ظهر، محل انجام کارهای عمران شهری و خدماتی که شهرداری باید به مردم میداد و بعد از ساعت چهار عصر تا نیمههای شب، عین پایگاه بسیج پر میشد از صدای مارشهای انقلابی. فضایی که علی آقا ایجاد […]
لَحیم جای رحیم!

زمینهای کشاورزی دشت خوی به خاطر حاصلخیزی خاکش، دو بار در سال کشت میشوند و آن سال اگر محصول روستا به موقع برداشت نمیشد، کشاورزان به کشت دومشان نمیرسیدند و دچار مضیقهی مالی میشدند. حالا چند هکتار زمین آمادهی برداشت بود و چشم امید اهالی که به کمک بچههای جهاد سازندگی دوخته بود. صبح به […]
مبارزه فرهنگی با ضد انقلاب

مجاهدین خلق (منافقین) با نمای اسلامی و ظاهر مذهبی میآمدند در جمع مردم و قهوهخانهها، تفرجگاهها و مدراس را با تبلیغاتشان قرق کرده بودند و با سِحر کلام و مطالعهای که داشتند، خیلیها تحت تأثیر حرفهای مسمومشان قرار میگرفتند. کسی هم نبود جلویشان دربیاید و آنها خیلی راحت و آزاد، حرفشان را میزدند. من که […]
شهردار چایپاره

یک سالی از ازدواجش میگذشت که حکم شهرداری یکی از شهرهای اطراف خوی را به اسمش زدند. چند هفتهی اول شهردار بودنش را در رفت و آمد بود. صبحها آفتاب نزده میرفت چای پاره و نیمههای شب برمیگشت. اواخر تابستان بود که تصمیم گرفت خانهاش را هم ببرد آنجا. ظهر 31 شهریور 59، وقتی اسباب […]
انبار تدارکات شهر خوی

شنیده بود سپاه ارومیه پیکان وانتی دارد که خراب و بیاستفاده افتاده گوشهای. بچههای سپاه آنجا بس که ماشین توی دست و بالشان بود، کاری به کار پیکان وانت درب و داغانشان نداشتند. یک روز با هم رفتیم ارومیه برای آوردنش، ماشین اشکال سیمکشی داشت و تا خوی هزار جا ریپ زد و خاموش شد. […]
تقویم رومیزی

وقتی مقر سپاه منتقل شد به کاخ جوانان هلال احمر، داداش واحد تدارکات را تحویل گرفت و فعالیتش بیشتر شد و همهی همّ و غمّش جذب امکانات. سررسیدی داشت که صفحاتش پر بود از یادآوری و پیگیری و قرارهای کاری که بیشترشان مربوط به تبریز میشد. هر بار که تلاشش ثمر میداد، شوق میدوید توی […]
مهاجر صدر اسلام

طبیعی بود برای آدمی به جنب و جوش علی حاشیه درست شود. اما علی با نگاه تیزی که داشت، هیچ وقت دچار حاشیههایی که کم هم نبودند، نشد. بودند خیلی از بچههای مخلص که تاب فضای مسموم اوایل انقلاب را نیاوردند و وسط کار بریدند، ولی او خیلی محکم و استوار تا آخر پای کار […]
از پسرت دلخور نباش!

یادم نمیرود، آن روز که داشتم از جلوی سپاه رد میشدم، دیدم در بزرگ پادگان باز شد و با تویوتا آمد بیرون. من را که دید، نگه داشت ببیند آنجا چه کار دارم. گفتم «دارم میروم بازار. سر راهت من را هم برسان.» سرخ شد. گفت «باجی! ماشین سپاه که ارث پدر من نیست شما […]
معلم ریاضی مهربان

اوایل هم معلمی میکرد و هم میرفت سپاه. بچههای کلاس برایش سر و دست میشکستند. معلم ریاضی مهربان، نوبر بود. علی بلد بود به چه زبانی با شیطنت بچهای قد و نیم قد راه بیاید و ریاضی را در مخ بازیگوش آنها فرو کند. وقتی هم که تسویه کرد که برود سپاه، بچهها و مدیر […]
رضایت مادر

برادر یکی از دوستانشان نامزد نمایندگی مجلس شده بود و رفاقت حکم میکرد علی و جعفر بروند یک گوشهی کار تبلیغاتش را بگیرند. علی آمد که اجازه بگیرد. ته دلم رضا نبود. گفتم «برو از پدرت اجازه بگیر، من کاریت ندارم.» رفت و از پدرش اجازه گرفت و رفت. نصفه شب وقتی خسته و خوابآلود […]
قلک حساب اعمال

یک قلک داشتم که یک گوشهاش شکسته بود. قرار گذاشتیم هر کداممان غیبتی کرد یا مرتکب گناهی شد که به نظرش بزرگ آمده، پولی بیندازد داخل قلک. قرار بود گناههای هم دیگر را هم تذکر بدهیم و جریمهی آن هم سوا باشد و هر جمعه نزدیک غروب پولهای داخل قلک را از تَرَکی که کنارش […]
نمیگذاشت بِرَنجی!

تا قبل آن، علی فقط پسر خالهای بود که بیشتر وقت فراغت من با او سپری میشد و دوستش داشتم، اما درِ باغ سبزی که با کتابهایش به رویم گشوده شد، فکرم را باز کرد و سؤالهایی برایم ایجاد شد که با رسیدن به جواب هر کدامشان، پردهی جدیدی مقابلم باز میشد و تصویر نو […]
تو دل برو!

داداش آدم خوش خنده و خوشرویی بود. ازدواج که کرد، قیافهی بشاش و لب پرخندهاش شکفتهتر شد. میدیدم که خیلی زود در دل اقوام خانمش جا کرده و همه دوستش دارند. خُلقش طوری بود که همه جذبش میشدند و خیلی زود توی دلِ دور و بریهایش جا باز میکرد. در عوالم نوجوانی فکر میکردم برادرم […]