این بیبی بزرگوار

جنازهی عباس توی سردخانهی بیمارستان بود. من شنیده بودم که آدم وقتی برای دیدن جنازهی عزیزی میرود دست و پاش دیگر مال خودش نیست. جلو بیمارستان به شهود این معنا دست پیدا کردم؛ نه پاهام حس داشت نه دستهام. خانم عبادیان زیر بغلم را گرفت. رفتیم توی سردخانه. آنجا یکی از کشوها را کشیدند بیرون. […]
آخرین بار

آخرین بار که عباس را دیدم، حدود سه هفته پیش بود. همان هم اتفاقی شد که آمد. اولش فکر کردم میخواهد چند ساعتی بماند، ولی نیم ساعت بعد، بچّههای خانم عبادیان آمدند که: عمو دم در شما رو کار دارن. رفت دم در و زود برگشت. گفت: بچّهها گفتن داود رو بیار ببینیم. بردش دم […]
توسل

اوایل زمستان شصت و سه، داود گرفتار مریضی مزمنی شد؛ سرفههای شدید میکرد، تب داشت، سینهاش گرفته بود. گرفتگی سینهاش گاهی آنقدر شدید میشد که احساس میکردم دیگر نمیتواند نفس بکشد. چند تا دکتر بردیمش، هر کدام چیزی میگفتند و دارویی میدادند؛ بیتأثیر بود. آخرین دکتری که بردمش، تشخیصش از همه عجیبتر بود. میگفت: توی […]
نمی توانم بمانم

همیشه وقتی یکیمان از راه میآمد، چه من و چه عباس، آن دیگری پیش پایش بلند میشد. گاهی من تا آشپزخانه میرفتم و بر میگشتم. وقتی داخل اتاق میشدم، او تمام قد بلند میشد و میایستاد؛ این کار همیشهاش بود. یک بار از راه که آمدم، دیدم سر زانو بلند شد، نتوانست کامل بلند شود. […]
رمز عملیات

وقتی دید قضیه جدی است، گفت: پس بلند شو ببرمت کاشون. گفتم: دیگه وقتی برای کاشون رفتن نیست. نگاهش پر شد از نگرانی. گفت: پس میگی چی کار کنیم حالا؟ گفتم: هیچی، میریم بیمارستان. بیمارستان اندیمشک، زایشگاه نداشت. داشتیم مشورت میکردیم کدام شهر برویم که صدای زنگ خانه بلند شد. رفت در را باز کرد. […]
جنگ و زندگی

چند روز قبل از علملیات والفجر یک، چند ساعت آمد، بعد هم دوباره رفت منطقه. تا دو روز بعد از تمام شدن عملیات نیامد؛ چیزی حدود بیست روز. بعضی از خانمهای آنجا، شوهرهاشان زودتر آمده بودند. بهام خبر دادند عباس توی این عملیات، سختی زیاد کشیده است، مصیبت زیاد دیده است، یکیش شهادت رضا چراغی، […]
آمد «الله نور السماوات و الأرض…»

آن روز وقتی پدر حرف درس خواندن من را پیش کشید و گفت که زهرا میخواد درس بخونه و نمیخواد ترک تحصیل کنه؛ حسابی حساس شدم ببینم چه میگوید. شنیده بودم خیلی از مردها، همان اوّل کار، هر شرط و قراری را که بگذاری قبول میکنند، امّا به قول خودمانیاش؛ وقتی که خرشان از پل […]