سجده‌ی شکر

در کردستان در یک محاصره بودیم، یک شب وقتی از گشت برمی‌گشتیم، در چند متری سنگرم یک اعلامیه پیدا کردم. فکر کردم تا این‌جا هم آمدند. اعلامیه را خواندم. نوشته بود: «ما پنج هزار نفریم، از تعداد و وضع شما هم کاملاً باخبریم. اگر تا فردا صبح تسلیم نشوید، خواهیم آمد و همه‌ی شما را […]

برنامه‌ی هر شب

اوّلین بار سال پنجاه و نُه توی کردستان دیدمش. تپه‌ای دست ضدّ انقلاب بود و روی آن تپه یک دکل. قرار بود گروه ما برود آن تپه را از دست ضدّ انقلاب بگیرد. تمام شب را راه رفتیم. بلدچی‌ها توی مسیر اشتباه کردند و تا برسیم تپه هوا روشن شده بود. آن‌ها از روی دکل […]

معرفت به خدا در عمق سختی ها

یک روز توی پیاده‌روی‌ها از دور دیدمش. نزدیک‌تر که رسید، دیدم از سر و رویش بخار بلند شده. احساس کردم دارد ذوب می‌شود. گفتم: «دانشجو شیرازی، شما می‌توانید کارتون رو آروم‌تر انجام بدید.» این کار با قواعد آموزش تکاوری هم مطابقت داشت. جوابم را نداد. همین‌طور می‌دوید. یکی از دوست‌هایش از پشت سر رسید. اجازه […]

هر کس برای خدا باشد…

می‌نشستم در تنهایی خودم یادداشت‌هایش را که بهم سپرده بود، نگاه می‌کردم و اشک‌هایم همین‌طور می‌آمد. گرچه هیچ وقت حسّ نبودنش را نداشتم. همیشه برایم هست. تا وقتی که کاری را انجام می‌دهم که از او یاد گرفته‌ام، احساس می‌کنم که صیّاد زنده است. وقتی می‌نشینم پشت میز، یاد او می‌افتم که میزش را همیشه […]

رنگ الهی

فرمانده‌ی نیرو که شدم، یک نامه برایم نوشت جهت تبریک. برایم نوشته بود: «در حدیث برای ما نقل کرده‌اند که اگر می‌خواهی حال و روح درستی در اقامه‌ی نماز واجبت داشته باشی، به این بیندیش که این نمازت آخرین نماز است. با الهام از نکته‌ی فوق همیشه به خود نهیب می‌دهم اگر می‌خواهی درست از […]