ما تو را دوست داریم

پائیز سال شصت و یک بود. بار دیگر به همراه ابراهیم عازم مناطق عملیاتی شدیم. این بار نَقل همه مجالس توسل‌های ابراهیم به حضرت زهرا سلام ‌الله علیها بود. هر جا می‌‌رفتیم حرف از ابراهیم بود. خیلی از بچه‌ها داستان‌ها و حماسه‌آفرینی‌های او را در عملیات تعریف می‌کردند که همه آن‌ها با توسل به حضرت […]

روزی رسان خداست!

ابراهیم به اطعام دادن نیز خیلی اهمیت می‌داد. همیشه دوستان را به خانه دعوت می‌کرد و غذا می‌داد. در دوران مجروحیت که در خانه بستری بود هر روز غذا تهیه می‌کرد؛ و کسانی که به ملاقاتش می‌آمدند را سر سفره دعوت می‌کرد و پذیرائی می‌نمود. از این کار هم بی‌نهایت لذت می‌بُرد. می‌گفت: ما وسیله‌ایم. […]

برخورد صحیح

روش امر به معروف و نهی از منکر ابراهیم در نوع خود بسیار جالب بود. اگر می‌خواست بگوید که کاری را نکن، سعی می‌کرد غیر مستقیم باشد. مثلاً به دلایل بدی آن کار از لحاظ پزشکی، اجتماعی و… اشاره می‌کرد تا شخص، خودش به نتیجه لازم برسد. آنگاه از دستورات دین برای او دلیل می‌آورد. […]

عجب عزاداری باحالی!

شب تاسوعا بود. در مسجد، عزاداری باشکوهی برگزار شد. ابراهیم در ابتدا خیلی خوب سینه می‌زد. اما بعد در تاریکی مجلس، او را دیدم که در گوشه‌ای ایستاده و آرام سینه می‌زد. سینه‌زنی بچه‌ها خیلی طولانی شد. ساعت دوازده شب بود که مجلس به پایان رسید. موقع شام همه دور ابراهیم حلقه زده بودند. گفتم: […]

مداح

می‌دانستم هر وقت کاری بوی غیر خدا دهد، یا باعث مطرح شدنش شود ترک می‌کند. در مداحی عادت جالبی داشت. به بلندگو، اکو و… مقید نبود. بارها می‌شد که بدون بلندگو می‌خواند. در سینه‌زنی خیلی محکم سینه می‌زد و می‌گفت: اهل بیت همه وجودشان را برای اسلام دادند. ما همین سینه‌زنی را باید خوب انجام […]

هیئت جوانان وحدت اسلامی

ابراهیم در دوران دبیرستان به همراه دوستانش، هیئت جوانان وحدت اسلامی را برپا کرد. او منشاء خیر، برای بسیاری از دوستان شد. بارها به دوستانش توصیه می‌کرد که برای حفظ روحیه دینی و مذهبی از تشکیل هیئت در محله‌ها غافل نشوید. آن هم هیئتی که سخنرانی محور اصلی آن باشد. منبع: کتاب «سلام بر ابراهیم؛ […]

معلم نمونه

ابراهیم می‌گفت: اگر قرار است انقلاب پایدار بماند و نسل‌های بعدی هم انقلابی باشند. باید در مدارس فعالیت کنیم. چرا که آینده مملکت به کسانی سپرده می‌شود که شرایط دوران طاغوت را حس نکرده‌اند! وقتی می‌دید اشخاصی که اصلاً انقلابی نیستند، به عنوان معلم به مدرسه می‌روند خیلی ناراحت می‌شد. می‌گفت: بهترین و زبده‌ترین نیروهای […]

شکستن نفس

ابراهیم در یکی از مغازه‌های بازار مشغول کار بود. یک روز ابراهیم را در وضعیتی دیدم که خیلی تعجب کردم. دو کارتن بزرگ اجناس روی دوشش بود. جلوی یک مغازه، کارتن‌ها را روی زمین گذاشت. وقتی کار تحویل تمام شد. جلو رفتم و سلام کردم. بعد گفتم: آقا ابرام برای شما زشته، این کار باربرهاست […]

پدیده جدید فوتبال جوانان

توی زمین چمن بودم. مشغول فوتبال. یکدفعه دیدم ابراهیم در کنار سکو ایستاده. سریع رفتم به سراغش. سلام کردم و با خوشحالی گفتم: چه عجب، این‌طرفا اومدی؟! مجله‌ای دستش بود. آورد بالا و گفت: عکست رو چاپ کردن! از خوشحالی داشتم بال درمی‌آوردم، جلوتر رفتم و خواستم مجله را از دستش بگیرم. دستش را کشید […]

تیپ ورزشی

در باشگاه کشتی بودیم. آماده می‌شدیم برای تمرین. ابراهیم هم وارد شد. چند دقیقه بعد یکی دیگر از دوستان آمد. تا وارد شد بی‌مقدمه گفت: ابرام جون، تیپ و هیکلت خیلی جالب شده! تو راه که می‌اومدی دو تا دختر پشت سرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف می‌زدند! بعد ادامه داد: شلوار و پیراهن […]

گردوها رو بردارید!

همراه ابراهیم راه می‌رفتیم. عصر یک روز تابستان بود. رسیدیم جلوی یک کوچه. بچه‌ها مشغول فوتبال بودند. به محض عبور ما، پسر بچه‌ای محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقیم به صورت ابراهیم خورد. به طوری که ابراهیم لحظه روی زمین نشست. صورتش سرخ سرخ شده بود. خیلی عصبانی شده بوم. به سمت بچه‌ها نگاه […]

پوریای ولی

مسابقات قهرمانی باشگاه‌ها بود. سال پنجاه‌ و پنج. مقام اول مسابقات، هم جایزه نقدی می‌گرفت هم به انتخابی کشور می‌رفت. ابراهیم در اوج آمادگی بود و روی تشک رفت. حریف ابراهیم هم وارد شد. هنوز داور نیامده بود. ابراهیم جلو رفت و با لبخند به حریفش سلام کرد و دست داد. حریف او چیزی گفت […]

ورزش برای قوی شدن، نه قهرمان شدن!

صبح زود بود. ابراهیم با وسائل کشتی از خانه بیرون رفت. من و برادرم هم راه افتادیم. هر جائی می‌رفت دنبالش بودیم. تا این‌که داخل سالنِ هفت تیرِ فعلی رفت. ماه هم رفتیم توی سالن و بین تماشاگرها نشستیم. سالن شلوغ شده بود. ساعتی بعد مسابقات کشتی آغاز شد. آن روز ابراهیم چند کشتی گرفت […]

کوهنوردی

ابراهیم در زمان طاغوت، هر هفته صبح های جمعه، با بچه های زورخونه می رفتند تجریش و بعد از خواندن نماز صبح در امزاده صالح، به حالت دو، از کوه بالا می رفتند، آنجا صبحانه می خوردند و بر می گشتند. این کوهنوردی در منطقه دربند و کولکچال تا ایام پیروزی انقلاب هر هفته ادامه […]