دوست دارم شهد شهادت را بنوشم

توی زیرزمین سفره را پهن کرده و دور آن نشسته بودیم. همه جمع بودند. اسدالله شروع کرد به حرف زدن: «یک چیزی می‌پرسم، همه‌تان جواب بدهید!» وقتی مطمئن شد که سؤالش بی‌جواب نمی‌ماند، پرسید: «الآن دلتان می‌خواهد چه غذایی بخورید؟» هر کس غذای مورد علاقه‌اش را گفت: ـ قورمه سبزی. ـ قیمه. ـ بادمجان. خیلی […]

شهادت با مُردن خیلی فرق دارد

وقتی از شهادت حرف می‌زد، دلم یکباره می‌ریخت. می‌گفتم: «خدا نکند! دور از جان تو! تو اگر شهید بشوی، من یکی دق می‌کنم.» امّا او همیشه با روشی خاصّ، راضی‌ام می‌کرد به رضای خدا. یک روز سوار بر موتور، توی کوچه‌های شهر می‌گشتیم. ماشینی از توی حیاط یک خانه، دنده عقب بیرون می‌آمد. چیزی نمانده […]

خدا می‌خواهد در شب مهتابی عملیات کنید!

هلال ماه وسط آسمان ایستاده بود و به زمین نور می‌پاشید. گردان‌های پیاده هم رسیده بودند زیر پای عراقی‌ها. سکوتِ سنگر فرماندهی را شکستم: «علی آقا، به خدا توی این شب مهتابی عملیّات کردن،‌ اشتباه محض است!» بی‌محل فقط نیم نگاهی به من کرد. عصبی‌تر شدم، داد زدم: «عملیّات که توی شب مهتابی نمی‌شود!» این […]

عبور از سیم خاردار

جماعت بچّه‌های اطلاعات ـ عملیّات مثل شاگرد ـ پیشش زانو زده بودند. یک تازه وارد بیخ گوش بغل دستی‌اش گفت: «علی آقا که می‌گویند این است!» جواب را نگرفته بود که علی خطاب به جمع گفت: «اوّلین درست اطلاعات ـ عملیّات این است که کسی می‌تواند از سیم خاردارهای دشمن عبور کند که در سیم […]

خدا را در آن مواقع به خودم نزدیک‌تر حس می‌کنم

در همان روزهایی که در ماووت عراق بودیم یکی از فرمانده گردان‌های ما شهید شد. گردان بی‌فرمانده ماند. به دنبال فرد مناسبی بودم تا فرمانده‌ی گردان کنم. بچّه‌ها برادری را معرفی کردند و گفتند که قبل از انقلاب آمریکا بوده و تکنسین هواپیماست. نیرویی مؤمن، مخلص و باتقوا که توی اطلاعات و عملیّات بود. کنار […]

درک حقیقت زندگی

از یادداشت‌های شهید است که: مهم‌تر از همه چیز پرداختن به خویشتن است. همگام با فعّالیّت‌های دیگر باید به خود توجّه کنیم. خود را دریابیم. درون‌مان را کاوش کنیم. عیب‌ها و مرض‌ها را مرتفع سازیم. موفقیّت، جز با تزکیّه حاصل نمی‌گردد. باید در درک حقیقی زندگی کوشا باشیم. مبادا بازیچه‌های دنیا با رنگ و لعاب‌هایشان […]

دوست دارم از روبه‌رو تیر به من بخورد!

کاش بودی، «مهدی فریدی» را می‌دیدی، چه می‌کرد این فرمانده‌ی دلاور! چه روحیّه‌ای از او می‌گرفتیم. مسئله‌ی شهادت که برایش حل شده بود. می‌گفت: «شکل شهادت برای من مهم است. شهید که حتماً می‌شوم، امّا دوست دارم با دشمن شاخ به شاخ بشوم، از روبه‌رو به من تیر بخورد، نه از پشت سر یا بغل.» […]

خدایا گناهنم را ببخش

لب‌های خشکش از هم باز شد و گفت: «امشب آخرین شب زندگی من است.» به شوخی گفتیم: «مرگ و زندگی دست خداست، تو از کجا می‌دانی؟» با تأکید گفت: «می‌دانم همین امشب شهید می‌شوم.» کنار سنگر ایستاده بود؛ در حالی که نگاهش را کشانیده بود تا روی جزیره. چنان توی خودش بود و با خدا […]

زیباترین لحظه‌ی عمر

شب بود. همه دور هم نشسته بودیم و گرم تعریف. جعفر تازه به مرخصی آمده بود. یکی پرسید: «راستی جعفر چطوری؟ این چه صبریه که خدا به بچّه‌های جبهه داده که همرزماشون جلو چشمشان جان می‌دهند، ولی روحیه‌ی آن‌ها خراب نمی‌شود؟!» جواب زیبای جعفر حیرت‌زده‌مان می‌کند. گفت: «زیباترین لحظه‌ی عمر ما آن لحظه است که […]

این درد، درد عشق است

شبی که قرار بود برای درمان به انگلستان اعزام شود، برای بدرقه‌اش به فرودگاه مهر آباد رفتم. پیش خودم می‌گفتم با این وضعی که مرتضی دارد، شهید شدنش حتمی است. دوست داشتم قبل از رفتنش او را ببینم. دست و صورت و تمام اعضای بدنش پر از تاول بود. اصلاً نمی‌توانست بنشیند. موقع رفتن او […]

هیچ وقت از رهبری جدا نشو

در طول چهار سال زندگی مشترکمان، خیلی کم او را می‌دیدم. بیشتر وقت‌ها یا جبهه بود یا تو پایگاه بسیج. بعضی وقت‌ها که فرصتی پیش می‌آمد، با هم می‌نشستیم و درباره‌ی جبهه و مسائل انقلاب حرف می‌زدیم. یادم می‌آید می‌گفت: «جبهه دانشگاه انسان‌سازی است، ما باید قدر این موقعیّت را بدانیم و از این فرصت […]

 بدترین نقطه‌ی جبهه، بهترین نقطه است

هیچ وقت ندیدم نسبت به کمبودهای جبهه اعتراض کند. اگر چند روز متوالی، غذا و آب برایمان نمی‌رسید، شکایتی نمی‌کرد. اگر لباس پاره هم به او می‌دادند، می‌پوشید. شب تا صبح اگر در خطرناک‌ترین نقطه او را برای نگهبانی می‌گذاشتند، اعتراضی نمی‌کرد. همیشه می‌گفت: «بدترین نقطه تو جبهه، بهترین نقطه است؛ چون احتمال شهادت برایمان […]

یکی ـ دو ساعت دیگر صبر کن

قبل از عملیات والفجر هشت، جواد با صدای زیبایش برای ما دعای کمیل می‌خواند. او در یکی از بخش‌های دعا وقتی به مصیبت محبوبش حضرت فاطمه (سلام الله علیها) رسید، ‌زار زار به گریه افتاد و همه‌ی رزمندگان حاضر را به گریه انداخت. دعا که تمام شد پس از مدّتی سکوت، سر به سجده گذاشت […]

تنها یک تیر

یک شب باهم صحبت می‌کردیم. پرسیدم: «ناصر! دوست داری شهید شوی؟» گفت: «بله شهادت را دوست دارم.» پرسیدم: «دوست داری اسیر یا جانباز شوی؟» گفت: «برای جانبازی و اسارت آماده نیستم. من دوست دارم شهید شوم. آن هم به یک شکل خاصی!» گفتم: «چگونه؟» گفت: «یک تیر بخورم. فقط یک دانه. یا توی قلبم بخورد […]