بیشتر از معنای دوست داشتن

یکی از بستگان ما به مکّهی مکرمّه مشرّف شده و برای ما هدیهای آورده بود. یکی از این هدیهها لباس دخترانهی کوچکی بود برای «مهدیه» دخترمان. وقتی ابراهیم نگاهش کرد، گفت: «خیلی قشنگه، امّا…» گفتم: «امّا چی؟» گفت: «امّا آن موقع من نیستم؛ زمانی که شما این پیراهن را تنش میکنی.» به شوخی گفتم: «مگر […]
فقط ایمانش کامل باشد

اوّلش جرأت نمیکردم به او بگویم، ولی بعد از کلّی فکر کردن، بالاخره خودم را قانع کردم که اگر بفهمد، رضایت خواهد داد؛ چون با روحیهاش آشنا بودم. من میدانستم که اگرچه بچّه است، ولی عاقل است و با این امر خیر مخالفت نمیکند. جوانک هم بچّهی بدی نبود، توی همان کارگاه باحقوق کم پادویی […]
سرپرست

از همان دوران کودکی، مدیر و مدبّر بود؛ چه در کارگاه و چه در خانه. با وجود این که در خانه، فرزند بزرگتر از او هم داشتند؛ امّا سکاندار کشتی خانواده، او شده بود. او خانواده را سر و سامان میداد و مشکلات خانه به دست او حل و فصل میشد. دیگر همه پذیرفته بودند […]