ثقلین
TasvirShakhesmarefat7

 آن‌قدر گشت تا صاحب باغ را پیدا کرد

شهید ماشا‌ء‌الله ابراهیمی

در منطقه‌ی بیشه اردو زده بودیم و روزی برای خورشت ترشی به فکر تهیه‌ی غوره افتادیم. آن روز به اتفاق یکی از دوستان از درختی ...

TasvirShakhesbasiraT14

دیدن مظاهر فساد

شهید حجت الله صنعتکار

من از سال ۴۸ حجت را می‌شناختم. ما به عنوان مستأجر در منزل پدری‌اش زندگی می‌کردیم و مدّت‌های زیادی صبح‌ها با چهره‌ی خندان و بشّاش ...

TasvirShakhesshahid625

 مخصوصاً با آمریکایی‌ها بد بود

شهید عباس دوران

عباس یک سال از من بزرگ‌تر بود. در همدان با هم بودیم. از همان دوره‌ی رژیم شاه هم کارهای خاصی در پرواز انجام می داد. ...

TasvirShakhesshahid27

جرأت حرف زدن

شهید محمّد تقی زرین کلاه

او یک صندلی روی میز کلاس گذاشت، از آن بالا رفت و قاب عکس شاه ملعون را از دیوار جدا کرد. سپس جلوی دانش آموزان ...

TasvirShakhesshahid622

به ناموس‌ها تجاوز می‌شه، ما ساکت بمانیم؟

شهید محمّد طاهری

وارد خانه شدم، دیدم دارد ساکش را می‌بندد. بغض، گلویم را گرفته بود و قطرات اشک، چون دانه‌های بلور، بر گونه‌هایم می‌غلتید. حاجی کمی سرش ...

TasvirShakhesshahid621

فریاد اعتراض

شهید گمنام

در ایام اسارت، یک روز آمدند و گفتند می‌خواهیم به شما آزادی بدهیم. آزادی دادن آن‌ها نمایش دادن یک فیلم سکسی بود. این اقدام اعتراض ...

TasvirShakhesshahid620

اعتصاب غذا

شهید مهدی کبیرزاده

وقتی مهدی در دوره‌ی راهنمایی درس می‌خواند، یک روز پیش من آمد و پرسید: «پدر جان! خمس اموالت را داده‌ای؟»یزدی‌ها به مسائل مذهبی پایبندی زیادی ...

TasvirShakhesshahid619

چادر سر کنی، زیباتر می‌شوی

شهید محمّد جعفر نصر اصفهانی

روزی پدر و مادرم برای ثبت نام من در کلاس اوّل راهنمایی و خرید روپوش بیرون رفتند. وقتی که برگشتند، پدرم روپوش و شلوار را ...

TasvirShakhesvarzesh2

حرف حساب جواب نداره

شهید محمّد رضا فرهادی

عکس شاه بالای تخته‌ی کلاس بود، معلم کراوات زده و شش تیغه کرده و با قیافه‌ای جدّی مشغول درس دادن بود. شروع کرد درباره‌ی مسأله‌ی ...

TasvirShakhesshahid617

دست‌های حنا بسته

شهید محمّد علی رهنمون

یزد آن موقع کوچک‌تر بود. بیشتر مردم هم دیگر را می‌شناختند. هر چه می‌شد، همه جا می‌پیچید.محمّد هم به خاطر درسش و هم برای خطش ...

TasvirShakhesshahid616

دیگر نمی‌خواهم بروم دبیرستان!

شهید مصطفی ردّانی‌پور

معلم جدید بی‌حجاب بود. مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین.-‌ برجا!بچّه‌ها نشستند. هنوز سرش را بالا نیاورده بود، دست به سینه محکم چسبیده بود ...

TasvirShakhes.shahid614jpg

 به خاطر آقا جان

شهید محمود کاوه

دختر بی‌حجاب که می‌آمد درِ مغازه، محمود به او جنس نمی‌داد. یکی آمده بود و محمود هم به او جنس نداده بود و خلاصه دعواشان ...

TasvirShakhesshahid611

آتش زدن مشروب فروشی‌ها

شهید مهدی باکری

سال پنجاه و شش پادگان ارومیه خدمت می‌کردم. آمدند گفتند: «ملاقاتی داری.» مهدی بود. به من گفت: «باید از این جا در بری.»هر طور بود ...

TasvirShakhesshahid610

همه به صورت او تُف انداختند

شهید گمنام

شب فرا رسید اما، اُسرا به منطقه‌ی اداری کرکوک اعزام نشدند. آن شب، فرمانده‌ی تیپ که از فرط مستی روی پای بند نبود، نزد اُسرا ...

صفحه 1 از 212