حتماً باید مرا در عملیّات شرکت بدهی!

این را هم بگویم که در گرماگرم روزهای قبل از عملیّات، همه‌ی مرخصی‌ها لغو شده بود. هیچ کس اجازه‌ی مرخصی رفتن نداشت. یک روز در سپاه آبادان بودیم. در محوطه‌ی باز چمن سپاه مراسم سینه‌زنی بود. تلفن زنگ زد. پدر خانمم و خانواده‌اش در کوار شیراز ساکن بودند. همسر بهزاد، باجناقم، برای وضع حمل به […]

چرا عملیّات شروع نمی‌شود!

خوشبختانه روحیّه‌ی نیروهای ما خوب بود. آن‌ها در آبادان دائم به من نق می‌زدند که چرا زودتر عملیّات شروع نمی‌شود تا در آن شرکت کنند. هنگام رزم فرا رسیده بود و آن‌ها سر از پا نمی‌شناختند. این را هم بگویم که همین نیروها چند روز قبل در آبادان دست به اعتصاب غذا زده بودند! گفتم: […]

هر تیری زدند دو تا جوابش را بدهید

مهدی را کمتر داخل سنگر فرماندهی‌اش می‌توانستی پیدا کنی. بین بچّه‌ها بود. وسط درگیری‌ها، زیر آتش دشمن. گاهی فرمانده لشکر را می‌دیدی که دوربین به دست خوابیده روی سینه‌ی خاکریز و دیده‌بانی می‌کند. گزارش شناسایی معمولاً دستخط خودش بود. این‌طوربودنش روحیّه بود برای بچّه‌ها. هر وقت یک کم شل می‌شدیم و روحیّه‌مان پایین می‌آمد، یک […]

صافش می‌کنیم تا خودِ کربلا!

بار اوّل که رفتم تبلیغات، دیدم بچّه‌ها بی‌حال‌اند و ناراحت. یکی می‌گفت: «چرا عمو نیامد؟» یکی می‌گفت: «پس عمو کی می‌آید؟» همه سراغ عمو را می‌گرفتند. از یکی پرسیدم: «عمو کیه که همه دنبالش می‌گردند؟» گفت: «دو – سه روز دیگر می‌آید، می‌بینیش.» چند روز بعد پیرمردی آمد، همه ریختند سرش، بوسیدنش. گفتم: «چه خبره؟ […]

حال بهشتی او روحیّه می‌داد

ما تعدادی از پروژه‌های مهندسی را به قرارگاه صراط واگذار کردیم. شهید صفوی اجرای پروژه‌ها را در کنار سایر طرح‌ها به عهده گرفت. حقیقت این است که نقش برادر محسن صفوی در تقویّت جبهه‌ها و تقویّت روحیّه‌ی فرماندهان و رزمندگان اسلام در جنگ، بسیار قابل توجّه بود. امّا چیزی که باعث توجّه و دلسوزی شهید […]

با یک دست از دکل دیده‌بانی بالا می‌رفت!

«شهید حاج حسین خرازی» پیش از هر عملیّات، ساعت‌ها در بالای دکل به دیده‌بانی می‌پرداخت. وقتی در عملیّات خیبر مجروح گردید و دست راست خود را همانند مولایش ابوالفضل (علیه السلام) از دست داد. برای مداوا مدّتی در بیمارستان بستری بود. با بهبود نسبی، مجدداً به لشکر بازگشت و همچون کوهی استوار به فرماندهی خود […]

با کارهای مختلف به بچّه‌ها روحیه می‌داد

در مرحله‌ی اوّل عملیّات بیت المقدس از کارون که عبور کردیم، باید به جاده‌ی آسفالت اهواز – خرمشهر می‌رسیدیم. راه طولانی بود. حدود 30 کیلومتر ! همه خسته شده بودند. به خصوص فرمانده‌ی گردان‌ها. چون آن‌ها بین اوّل و انتهای ستون رفت و آمد داشتند، تندتر از بقیّه حرکت می‌کردند. امّا منصور هر از گاهی […]

اینطور نگو

خمپاره‌ها می‌خوردند روی سنگ‌ها و سنگ‌ها هم می‌شدند ترکش. شانه به شانه‌ی علی آقا بودم. همین به من آرامش داد که یک خمپاره نشست روی یک سنگ بزرگ و ترکش مثل تیغ، شاهرگ یک بسیجی را زد. خون مثل آب، شرشر می‌کرد و صدائی قلبم را می‌سوزاند! خودم را گم کردم و گفتم: «علی آقا! […]

تا آخرین لحظه

در آن بحبوحه‌ی خون و آتش و هراس، همسنگری داشتیم که یک پارچه نشاط و طراوت بود. حتی در سخت‌ترین لحظات هم، دست از بذله‌گویی‌هایش برنمی‌داشت. یادم هست که از شدّت آتش دشمن نمی‌توانستیم سرمان را بالا بیاوریم. همان‌طور که دراز کشیده بودیم، او گفت: «نامردها مثل این که با ما دعوا دارند. فکر نمی‌کنند […]

روح‌های بزرگ

حرکت جدیدی که امروز در مصاحبه انجام دادم، مخفیانه ضبط کردن صدای بچّه‌های قدیمی و ناشناس گردان بود. آنان که از جنگ‌های اوّل انقلاب، جنگ کردستان و آن روزهای سخت و سرد خاطره دارند، کسانی که در قدم قدم آن محیط سخت و مصیبت‌ساز، تجاربی به دست آورده‌اند، کسانی که در عملیّات‌ها هیچ ترس و […]

برو دنبال کارت!

حاجی برای روحیه‌ی نیروهایش خیلی اهمیت قائل بود. به هیچ کس به هیچ عنوان اجازه نمی‌داد که روحیه‌‌ی بچّه‌ها را تضعیف کند. همیشه به بعضی از مدّاح‌ها می‌گفت در روضه‌ها و صحبت‌هایشان چیزی نگویند که باعث تضعیف روحیه بشود. یک وقتی مداحی آمده بود تیپ امام جواد (علیه السلام). شب در بین مداحی شروع کرد […]

دست من چه مشکلی دارد؟

صبح آن روز وقتی مشغول سرکشی به چاردها بود، عراقی‌ها که شب قبل جلو آمده بودند شروع می‌کنند به تیراندازی. علی هم خودش را می‌اندازد زمین. در همین لحظه نارنجکی به سویش پرتاب می‌شود که به سرش برخورد می‌کند و برای لحظه‌ای گیج می‌شود و وقتی می‌خواهد نارنجک را به سوی خودشان پرتاب کند در […]

تبسّم زیبا

همیشه یک تبسّم زیبا داشت. وارد خانه که می‌شد قبل از حرف زدن، لبخند می‌زد. هیچ وقت سختی‌های جبهه را به منزل نمی‌آورد. عصبانی نمی‌شد. صبور بود. اعتقادش این بود که این زندگی موقت است و نباید سر مسائل کوچک خود را درگیر کنیم. رسم خوبان 10- روحیه، ص 41./ و خدا بود و دیگر […]

 به همه لبخند بزنین

بی‌لبخند نمی‌دیدیش. به دیگران هم می‌گفت: «از صبح که بیدار می‌شوید، به همه لبخند بزنید. دلشان را شاد می‌کنید. برایتان حسنه می‌نوییسند.» رسم خوبان 10- روحیه ص 40./ و خدا بود و دیگر هیچ نبود، ص 104.