صحبت‌های رهبر برای من دستور است، نه سخنرانی

کنار صیّاد نشسته و دستم را گذاشته بودم روی دستش. آقا که شروع به حرف زدن کردند، صیّاد آرام دستش را از زیر دست من بیرون کشید و دفترچه‌اش را برداشت و شروع کرد به نوشتن. وقتی مراسم تمام شد و داشتیم برمی‌گشتیم، از او پرسیدم: «حاج علی، برای چی موقع سخنرانی آقا یادداشت برمی‌داری؟ […]

خوشحالم چون آقا از من راضی هستند

آن عید غدیر آخر را هیچ وقت یادم نمی‌رود. صبح آن روز رفته بود پیش آقای خامنه‌ای. آن روز ایشان با درجه‌ی سرلشکری‌اش موافقت کرده بودند. وقتی برگشت، از همیشه خوشحال‌تر بود. آن روز مامان به ما گفت: « هیچ می‌دانید که پدرتان قرار است سرلشکر بشود؟» گفتیم: «راست می‌گویید؟» کلّی خوشحال شدیم. همه‌مان جمع […]

 امام را نمی‌شود تنها گذاشت

حسین تا تابستان 1365 در خط فاو ماند و مشغول تدارکات بود. چندی بعد برای مرخصی به خانه برگشت. آن‌قدر در آفتاب کار کرده بود که پوست شانه‌اش رفته بود. روی کمرش نمی‌توانست بخوابد. شب‌ها ناچار بود روی پهلو بخوابد. سرخی گوشت کمرش را هرگز از یاد نمی‌برم. اگر با دست به کمرش می‌زدی، از […]

 امام قلب ماست

علاقه‌ی شدیدی به امام و اطاعت از رهبری داشت. یک روز به دیدار امام رفت، امّا موفّق به ملاقات نشده بود. به قدری ناراحت شده بود که از شدّت ناراحتی بیهوش شده بود. بعد که از ایشان علّت را پرسیدیم، گفت: آدم آن‌قدر بی‌لیاقت باشد که امام زمان را ندیده، نایبش را هم نتواند ببیند؟ […]

من امام را تنها نمی‌گذارم

بعد از ماجرای لانه‌ی جاسوسی، دکتر در آن زمان معاون نخست‌وزیر بود. صبح همه استعفا دادند و ما بعد از ظهر آمدیم سر کار که بیاییم وسایلمان را جمع کنیم برویم. دکتر ساعت هشت آمد. گفتم «همه آمده اند دارند وسایلشان را جمع می‌کنند.» گفت «تو هم جمع کن، عزیز. ما هم باید برویم.» نمی‌دانم […]

چون فرمان امام نیامده بود دوباره به پادگان بازگشت!

انقلاب در حال اوج‌گیری بود. او خدمت سربازی خود را در شهر تبریز می‌گذراند. به خاطر نفرتی که از جنایات رژیم داشت از پادگان فرار کرد و به اصفهان آمد. با یکی از علمای اصفهان راجع به فرار ایشان صحبت نمودیم. ایشان گفت: چون هنوز دستوری از حضرت امام در این رابطه نیامده، نباید فرار […]

زیباترین لحظه‌ی زندگی من

هنوز عمّامه بستن را نمی‌دانست. وقتی برای ملاقات حضرت امام (ره) می‌رفتیم، عمّامه‌ای را به یکی از دوستان دادیم تا اندازه‌ی سر آقای شهاب بپیچد. با اتوبوس به طرف تهران حرکت کردیم. موقع پیاده شدن ساک را به زحمت از لابه‌لای جمعیّت بیرون کشیدم. شب که شد ساک را باز کردیم. دیدم عجب عمّامه‌ای! کاملاً […]

نشانه‌ی رجعت ایشان به رفعت

روز بعد آرامش عجیبی دست داد و آتش دشمن قطع شد و از حمله منصرف شد. چند بار هم آمد نفوذ کند که بچّه‌ها حساب‌شان را رسیدند. پس از آن خدمت حضرت امام رسیدیم گفتم: «معجزه‌ای می‌بینیم در جبهه، سرهنگ پنجاه و هشت ساله‌ای که در نظام طاغوت خدمت کرده، در قرارگاه هنگام دعای توسل […]

پیام امام

سخت‌ترین لحظات عملیّات خیبر بود. همه چیز تمام شده بود. سنگر محکمی نداشتیم که در آن از خودمان دفاع کنیم. جزیره داشت ازدست می‌رفت. محور طلائیه باز نشده بود. مشکل پشتیبانی داشتیم. دشمن خیالش از طرف طلائیه و بقیه‌ی جاها راحت شده بود. همه‌ی فشارش را گذاشته بود روی جزیره‌ی مجنون. همه‌ی جاهایی را که […]

 وفادار

وصیّت نامه‌ی شهید قیاس علی حسین خانی محب را از تو ساکش پیدا کردیم و خواندیم: «خدایا من هم مثل امام خمینی با تو پیمان می‌بندم که به اسلام و قرآن تو وفادار بمانم و تا  آخرین نفس وآخرین گام در راه حسین (علیه السّلام) قدم بردارم و بر پیمان خویش استوار باشم. مثل حضرت […]

 سرباز امام

شهید سید علی حسینی همیشه به سخنان امام با عشق و علاقه گوش می‌داد. بعضی وقت‌ها پای سخنان امام گریه می‌کرد. در قرارگاه چهار زبر کرمانشاه دور هم نشسته بودیم. رادیو سخنان امام (ره) را پخش می‌کرد. متوجّه شدم سید گریه می‌کند، گفتم: «چی شده این فرمایشات که عادی است. خب! امام همیشه در مورد […]

 بهترین هدیه‌ی زندگی

همه آمده بودند، ساعت 7 صبح پادگان ولی عصر تهران، چهره‌ها آشنا بود و صمیمی. بیشتر بچّه‌های لشکر بودند، به ویژه آن‌ها که در عملیّات اخیر شرکت داشتند، عملیّات بزرگ کربلای پنج. گویی فرماندهان تصمیم گرفته بودند پاداش مهمی را برای همه‌ی ما در نظر بگیرند، پاداشی ویژه و به یاد ماندنی. حاج مجید، فرمانده […]

 فقط امام!

یک روز از او پرسیدم و گفتم: «علی! بالاخره من نفهمیدم نظر ما با کدام یک از این جناح‌ها است تا برایم روشن شود کدام یک دارای خط مشی و نظرهای درست و بر حقّی هستند؟» علی نگاه معناداری به من کرد و چند بار این جمله را تکرار کرد: «فقط امام! فقط امام!» و […]

قوت قلب

آقای رضایی گفت: «رفتم خدمت حضرت امام و به ایشان گفتم وضعمان خیلی خراب است و واقعاً مانده‌ایم که چکار کنیم. مهمات کم داریم، دشمن به ما حمله کرده، نیروهایمان کم است، اصلاً منطقه، یک منطقه‌ی عجیب و غریبی است. خواهش می‌کنیم که حداقل استخاره کنید که حمله کنیم یا نه.» حضرت امام فرموده بودند: […]