کهنهی پتو

هر چی پتوی نرم و قفنگ بود، مال بچّهها بود. دست آخر «ناصر» وقتی مطمئن میشد که همه پتو دارند، با کهنه پتویی هر جا که میشد، میخوابید. برف آمده بود. ناراحت از پارو کردنِ پشت بامها بودم، حالا که «محمّد» نیست، پشت بامها میماند. رفتم حیاط، دیدم کسی بالای پشت بام، برف پارو میکند. […]
احتیاجی به سیم خاردار نیست

اصولاً برخورد با این گونه افراد که با جمهوری اسلامی جنگیده و اسیر شده بودند، نیازمند به تصمیمی شجاعانه و اعتماد به نفس داشت و شهید دقایقی آن را دارا بود. چنانچه نقل شده، برای به کارگیری توّابین، در ابتدا کمیتهای از سوی اطلاعات آمده بودند و تصمیم داشتند در سنقر پادگانی برای آنان تأسیس […]
زندان بزهکاران

در سال 53 که حسین را دستگیر کردندف او را به بند نوجوانان زندان بردند. زندانیان این بند، نوجوانانی بزهکار بودند که به جرم دزدی و دعوا و … به زندان افتاده بودند. وقتی حسین وارد این بند شد، بعضی از زندانیان او را مسخره میکردند و میگفتند: «با کی دعوا کردی؟ چی دزدیدی؟ و…» […]
شیوهی علمدار

شیوهی خاصی هم در جذب جوانان داشت. گاهی حتّی خود من هم به سیّد میگفتم: «اینها کی هستند میآوری هیأت؟ به یکی میگویی بیا امشب تو ساقی باش؛ به یکی میگویی این پرچم را به دیوار بزن… ول کن بابا!» میگفت: «نه! کسی که در راه اهل بیت هست که مشکلی ندارد، امّا کسی که […]
پیراهن نو

از خوشحالی سر از پا نمیشناخت. فریاد کوتاهی زد: «آخجون این هم از پیراهن نو.» خیلی خوشحال بود. از همان لحظهی اوّل فکر میکرد که اگر شلوارم را تو کنم و پیراهن نو را هم بپوشم، خوب حامد را سنگ روی یخ میکنم و با خودش گفت: «چه خوب، من که پیراهن نو دارم، این […]
پادرمانی

یک روز به اتّفاق ایشان از جادهای عبور میکردیم. متوجّه شدیم که یک ماشین به گوسفندی زده است. من متوجّه شدم که رانندهی ماشین و صاحب گوسفند با هم درگیر هستند. صاحب گوسفند میگفت: «قیمت گوسفند دو هزار تومان است.» و راننده با گریه و زاری میگفت: «به خدا قسم هیچی ندارم که بدهم.» آقای […]
ارشد

اوایل سال 1349 در کلاس آموزش زبان انگلیسی مرکز آموزشهای هوایی درس میخواندم و سمت ارشدی کلاس را داشتم؛ از آغاز تشکیل کلاس چند روزی میگذشت که دانشجوی تازه واردی به ما ملحق شد که بعدها فهمیدم نامش عبّاس بابایی است. مقررات کلاس در ارتش حکم میکرد، آن کس که درجهاش بالاتر است. ارشد کلاس […]
همان لبخند، همان سلام

همسایه بروجردی بود، سر مسألهای با برادر بروجردی درگیری پیدا کرد. ما هم بودیم، پادرمیانی کردیم و به قضیه فیصله دادیم. فردا همسایه آمد پیش ما، خیلی عصبانی بود. علّتش را پرسیدیم. به خاطر عصبی بودنش، اوّل چیزی نگفت و فقط صحبت از این میکرد که: «اون من را مسخره کرده!» ـ کی؟ ـ «بروجردی!» […]
خدایا ما را ببخش!

هر وقت برای شهید «محمّد بروجردی» تعریف میکردند، بعضی از بچّهها از شما استفاده میکنند و میگویند؛ «بروجردی» اینطور آدمی است؛ اصلاً به روی خودش نمیآورد و همهی حرفهایی را که درباره او زده میشد، نشنیده میگرفت. اگر احیاناً از شنیدن مسائلی که در رابطه با او مطرح شده بود، ناراحت میشد، در نهایت میگفت: […]
ما شاه نیستیم

به خاطر دارم برای حضور شهید فکوری در یکی از جلسات هیأت دولت که صبح زود در دفتر نخستوزیری تشکیل میشد و من راننده ایشان بودم، به اتفاق یکی دیگر از همکارانم که به تازگی به ما پیوسته بود و از روحیات جناب فکوری بیاطلاع بود و حفاظت فیزیکی ایشان را به عهده داشت، […]
صندوق جریمه

از غیبت و دروغ به شدّت تنفّر داشت. در منزل صندوق کوچکی درست کرده بود. هر کس غیبت میکرد یا دروغ میگفت، باید مبلغی پول درون صندوق میانداخت و پول جمعآوری شده را به جبهه هدیه میکرد. منبع: کتاب رسم خوبان 1، اخلاق، صفحهی 37/ گامی به آسمان، ص 23
افطاری ساده

آن شب گفت: «افطاری یک جا دعوتیم». بعد، اصرار کرد. امام جمعه هم بود. بالاخره مثل همیشه حرفش به کرسی نشست. به راه افتادند، فکر میکردند حاج حسن دعوت چه کسی را پذیرفته است؟ چیزی نگذشت به منزل پیرزن نابینایی رسیدند، داخل شدند. مثل اینکه آنجا، جای غریبی بود. خودش آستین بالا زد و افطاری […]
خانهی نیازمندان

شهید مزاری یک وانت پیکان داشت که وقف پایگاه بسیج بود. وی پشت این ماشین نمینشست و رانندگی به عهدهی من بود. معمولاً ما سر ساعت مقرر با 600ـ700 نایلون شامل لوازم مصرفی مورد نیاز به درِ خانههای نیازمندان میرفتیم و آنها را توزیع میکردیم. گاهی اوقات خودش به در خانه نمیرفت و به من […]
پیشقدم

نیرهایی که زیر دست «علی» آموزش میدیدند، توی خطّ مقدّم همیشه حرف اوّل را میزدند. در بحث آموزش، سختگیری زیاد میکرد، ولی چیزی که بچّهها را میساخت و کارآمد میکرد، سختگیریهای او نبود، خُلق و خوی علی بود و روحیّات او. حتّی یک بار ندیدم به نیرویی بگوید: «برو!» همیشه خودش جلو میرت و به […]