نه هرکس شد مسلمان می توان گفتش که سلمان شد

کز اول بایدش سلمان شود و آنگه مسلمان شد

نه هر سنگ ار بدخشان است، لعلش می توان گفتن

بسی خون جگر باید که تا لعل بدخشان شد

جمال یوسف ار داری به حسن خود مشو غره

صفات یوسفی باید تو را تا ماه کنعان شد

اگر صد رستم دستان به دستان دست و پا بندی

به مکر و حیله و دستان نشاید پور دستان شد

نمی شاید حکیمش خواند هر کس لافد از حکمت

که عمری بندگی باید نمود آن گاه لقمان شد

مرا از وعده ی حور و قصور اغوا مکن واعظ!

بهشت بی قصور من حریم قرب جانان شد

ولی ذوالمنن یعنی حسن آن خسرو خوبان

که هر چیز از عدم با قدرتش ممکن در امکان شد

نه حبش باعث جنت، نه بغضش موجب نیران

که حبش محض جنت گشت و بغضش عین نیران شد

به صولت بود چون حیدر به هیات همچو پیغمبر

ولیّ حضرت داور مدار دین و ایمان شد

به قدرت دست او معجز نما چون احمد مرسل

به قوت پنجه اش مشکل گشا چون شیر یزدان شد

ثنایش کرد آدم تا که آدم شد در این عالم

هوایش نوح بر سر داشت تا ایمن ز طوفان شد

چو نامش حرز جان بنمود پور آزر، از آذر

نه بس ایمن شد از آذر، بر او آذر گلستان شد

چو با صوت حسن «انی انا الله» گفت موسی را

فراز طور سینایش ز جان عمری ثنا خوان شد

همین صوت حسن بودش که گردید از شجر پیدا

همین نور حسن بودش که اندر طور، تابان شد

به وصف ذات پاکش سازم از نو مطلع دیگر

ز شرق طبع همچون اختر تابنده، رخشان شد

شهی کز آستینش آشکارا دست یزدان شد

به خاک آستانش حضرت جبریل، دربان شد

وجودش در تجلی از عدم باشد بسی اقدم

حدوثش در حقیقت با قِدَم یکرنگ و یکسان شد

زهی سودای باطل، کی توانم مدح آن شاهی

که مداحش خدا، راوی پیمبر، مدح، قرآن شد

 

شاعر: وفایی شوشتری