قبل از شهادتش بارها و بارها به من گفته بود برای شهادت من دعا کن، ولی آن روزهای آخر خیلی جدی تر این حرف را می زد. من ناراحت می شدم. می گفتم: «حرف دیگه ای پیدا نمی کنی بگی؟»

آخرین بار گفت: «نه خانم، من می دونم همین روزها شهید می شم. خواب دیدم یکی از دوستای شهیدم اومده، دست من رو گرفته که با خودش ببره؛ ولی من همش داشتم به تو نگاه می کردم، به بچه ها. شما گریه می کردید و من نمی تونستم برم. خانم، شما باید راضی باشید که من شهید بشم.»

انگار داشتند جانم را از بدنم بیرون می کشیدند، مستأصل نگاهش کردم.

گفت: «خانم شما رو به خدا رضایت بدید.»

ساکت بودم.

گفت: «خانم شما را به فاطمه زهرا قسم، بگید که راضی هستید.»

ساکت بودم. اشک تا پشت پلک هایم آمده بود، اما نمی ریخت.

گفت: «عفت!» یک دفعه قلبم آرام شد.

گفتم: «باشه من راضی ام.» یک هفته بعد شهید شد. خودم رضایت دادم که شهید شود، ولی اصلاً فکر نمی کردم این طور با نامردی بزنندش.


منبع : کتاب خدا می خواست زنده بمانی- انتشارات روایت فتح، ص ۲۵

به نقل از: عفت شجاع (همسر)