در کردستان در یک محاصره بودیم، یک شب وقتی از گشت برمی‌گشتیم، در چند متری سنگرم یک اعلامیه پیدا کردم. فکر کردم تا این‌جا هم آمدند. اعلامیه را خواندم. نوشته بود: «ما پنج هزار نفریم، از تعداد و وضع شما هم کاملاً باخبریم. اگر تا فردا صبح تسلیم نشوید، خواهیم آمد و همه‌ی شما را سر خواهیم برید.»

پشتم داغ شد. با این وضعیتی که داشتیم، چه کاری از دستمان برمی‌آمد. رفتم سنگر صیّاد. با بچّه‌ها نشسته بودند. یادشان به خیر، سروان معصومی، سروان نوردی، سرگرد شهرام‌فر. این‌ها همه بعدها شهید شدند. اصغر نوری و احمد اسدی هم بودند. اعلامیه را از من گرفت و خواند، بلند هم خواند. بعد ورقه را گذاشت زمین، به سمت قبله برگشت و سجده کرد. الحمدلله می‌گفت و خدا را شکر می‌کرد.

بلند که شد، گفتم: «جناب سرهنگ، این سجده برای چی بود؟ برای این‌که فردا میان و سرمون رو می‌برند؟»

گفت: «ستوان آراسته، شما چند تیر فشنگ داری؟»

گفتم: «پنج‌تا.» و بیش‌تر هم نداشتم. همه‌ی نگرانیم هم از همین بود.

گفت: «این وضع مهمات توئه. این هم وضع جسمیت که به سختی راه میری. بقیه رو هم که خودت می‌بینی در چه وضعیتی‌اند. ما این‌جا اومدیم چی کار؟ غیر از اینه که اومدیم با دشمنان اسلام و انقلاب بجنگیم. اوّلاً اون‌ها دروغ می‌گن و پنج هزار نفر نیستند. در ثانی، بر فرض هم که باشند، به جای این‌که ما با این وضعمون و کمبود مهماتمون دنبال اون‌ها توی کوه‌ها و جاهایی که بلد نیستیم بریم، اون‌ها میان. هم نیروی کم‌تری صرف می‌کنیم هم مهمات کم‌تری هم وقت کم‌‌تری. این شکر نداره؟» ماندم که چه بگویم. این حرف را صیّاد زد. با گشت‌های شناسایی و رزمی که از فردای آن روز می‌رفتیم، خیلی زود از محاصره درآمدیم.


منبع : کتاب خدا می خواست زنده بمانی- انتشارات روایت فتح، ص ۱۳۵

به نقل از: ناصر آراسته