این روایت هم در نهج الحق علّامه حلّی است از انساب الاشراف نقل می‌کند؛ نقل شیعی آن در بحار آمده است. دشمن برای این‌که گاهی هیجان مردم را بگیرد شخصی را در بین مردم می‌فرستد شروع به هوار کشیدن می‌کند، این‌قدر هوار می‌کشد که می‌گویند این هست، همه عقب می‌روند. او هم یک مرتبه قضیّه را تغییر می‌دهد. عبد الله هم همین کار را کرد، فریاد می‌زد. 

یک نقل می‌گوید نامه‌نگاری شد، یک نقل می‌گوید خلیفه او را به حضور طلبید. با عصبانیّت وارد شد، گفت: اگر قرار بر این باشد که من صحبت کنم تو هم صحبت کنی پدر من را چه کسی به این‌جا آورده است؟ پدر من با علی در سقیفه درگیر شد یا پدر تو؟ گفت: چه کسی اوّل حق را خورده است؟ گفت: خیال نکن، وضع من بدتر از این حرف‌ها است، اگر قرار به پرده‌دری باشد من تمام کارهای تو و پدر تو را افشا می‌کنم، یا این‌که چقدر می‌خواهی؟ برو تا آخر عمر با آبرو زندگی کن. «خَرَجَ مِن دَارِ یَزید ضَاحِکاً»، دیدند لبخند به لب دارد خارج می‌شود. گفتند: چطور شد؟ گفت: یاد خاطره‌ای افتادم که حقّانیّت یزید برای من روشن شد.

در نقل‌های شیعی یک نقل مفصّلی است که می‌گوید او را به داخل خزانه برد، یک نامه‌ای به او نشان داد، گفت: این پدر تو است در آن روزی که به خانه‌ی فاطمه حمله کردند به پدر من این نامه را نوشته است، می‌خواهی آن را منتشر ‌کنیم؟